جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
60,000
«جدید اومدی؟»
صورتم را برگرداندم روبهرو. «آره.»
«اسمت چیه؟»
«داییزاده.»
«دایی بهنظرم تو باید بری ته صف چون کلا ماشاءالله هزار ماشاءالله قد و هیکلت…»
دوباره برگشتم و نگاهش کردم. حرفش را تمام نکرد.
راه افتادیم سمت کلاس. میدانستم همین اول کار اگر جای خوبی نشستم که هیچ، وگرنه تغییر جا آن هم بعد از اینکه هرکسی سر نیمکت خودش نشست دیگر به این راحتی نیست. اما وقتی به کلاس رسیدیم، مثل مسابقهی صندلی توی مهدکودک، هرکسی دوید و نشست یک جایی. بدتر اینکه تقریباً همه دونفر دونفر انتخاب میکردند و من تکوتنها باقی ماندهبودم با آخرین نیمکت خالی توی ردیف کنار پنجره. سعادتمند کیفش را گذاشت روی نیمکت دوم و از کلاس رفت بیرون. ناچار رفتم و نشستم پشت نیمکت آخر و زل زدم به دیگرانی که دوتا دوتا یا سهتا سهتا با هم حرف میزدند. بهادری از پشت نیمکت سوم بلند شد و شروع کرد به راه رفتن توی کلاس و رفتن سر میز این و آن. یک نفر از میز جلو برگشت و نگاهم کرد: «تازه اومدی؟»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک