اواخر اسفند بود. یک شب داشتم اینستاگرام را چک می کردم استوری یکی از بچه ها را دیدم که نوشته بود «به چند نفر برای کار در بیمارستان نیازمندیم. در بخش های مختلف. برای ضدعفونی برای کمک پرستار.» شب به او پیام دادم. ـ چطوریه؟! شمارهٔ کسی را داد و گفت «به این پیام بده واسه ت اوکی می کنه.» تصمیم گرفتم بروم. به خانواده هم نگفتم. خانهٔ ما میدان امام حسین است سمت دروازه شمیران. بیمارستان کجا بود؟ فلاح دور. هوا هم سرد بود. صبح با موتور رفتم بیمارستان. باد می خورد توی صورتم. یخ زدم. می لرزیدم. رسیدم بیمارستان تا یک ربع خشک خشک بودم. مسئول خدمات آنجا آقای زارعی گفت «برای ضدعفونی بیمارستان به کمکتون نیاز داریم. خدا خیرتون بده که اومدید.» و از همان روز شروع کردم. روزی دو بار کل بیمارستان را ضدعفونی می کردیم. روز اول فقط یک گان داشتیم و یک ماسک از این ساده ها. می رفتیم داخل بخش ها. بعضی از پرستارها و مسئول بخش ها می گفتند «چرا این قدر بی هوا؟!» دلشان می سوخت برایمان. یکی کلاه می داد یکی ماسک اِن ۹۵. گلریزان می کردند! به مرور پیشرفت کردیم کم کم پک ماسک دادند و بعد از مدتی کلید دفتر را! من پنجشنبه ها و جمعه ها هم می رفتم. اداری ها نمی آمدند. پنجشنبه ها زود می رفتند و جمعه ها هم نمی آمدند. برای همین خودم می رفتم دفتر و وسایلم را برمی داشتم. روزی دو بار کل بیمارستان را ضدعفونی می کردیم یک بار صبح یک بار بعد از ناهار. بعضی روزها دو نفر بودیم بعضی روزها سه نفر. از اول فروردین تا اواسطش تنها بودم. بیست روز فقط خودم بودم. عید را هم تنها بودم. اگر دو نفر بودیم کارمان یک ساعت و نیم زمان می برد و یک نفره دو ساعت و نیم تا سه ساعت. کل بیمارستان یعنی آزمایشگاه و آی سی یو و سی سی یو و دو سه تا بخش به اضافهٔ داروخانه و راهروها. همه جا هم می رفتیم آی سی یو سی سی یو. بالای سر مریض ها. برایمان عادی شده بود. با بعضی از مریض های کرونایی دست می دادیم حتی! اوایل دو سه نفر بودند که کنایه می زدند می گفتند «بهتون قول استخدام توی بیمارستان رو داده ن؟ حالا چقدر پول می دن؟ مأموریتی اومده ید یا اجبارتون کرده ن؟» جواب نمی دادیم. فقط کار می کردیم. بعدتر یک نفر گفت «کم کم داره نظرم دربارهٔ شما جهادیا عوض می شه. دارم باهاتون حال می کنم.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک