«با حال و روزی که برایم مانده بود نباید با آن ها وارد این بحث ها می شدم. سعی کردم آن ها را از اشتباه درآورم و متقاعدشان کنم. اما هرچه گفتم کاک محسن با توهین و تهدید جواب می داد. چشم هایش را ریز می کرد و خط ونشان می کشید و می گفت «حالا مشخص می شود. شما مزدورهای خمینی هستید که آمده اید خلق کرد را بمباران کنید. » می رفت یک دوری می زد و باز می آمد و با دندان قروچه می گفت «حالا صبر کن. بعداً مشخص می شود. این نقشه معلوم می کند برای چه آمده بودی. بگذار اسمت را از توی فهرست دربیاوریم حقّه ات معلوم می شود. » کاک رسول وقتی سکوت مرا دید فهمید ناامید شده ام. پرسید «حالا بگو ببینم خلبان کجای شما درد می کند؟ » گفتم «هر دو پایم دست و گردن... » او یکی از دختران را «شورش» خطاب کرد و چیزی به کردی بهش گفت. دختر مطیعانه جلو آمد و با احتیاط پوتین هایم را درآورد و بعد با کمک کاک رسول دست مجروح و خون آلودم را از لباس پرواز بیرون آورد. صبوری راحله مهمان صخره ها خاطرات سرهنگ خلبان محمد غلامحسینی تهران سوره مهر ۱۳۹۰. دربارهٔ این خاطره ... آن روز من و چند تا از دوستانم ناهار مهمان کاک رسول بودیم. کاک رسول در همان دره لمنج یک خانهٔ کاهگلی ساخته بود و با خانم و بچه هایش آنجا زندگی می کرد. من قبل از فعالیت حزبی ام او و همسرش را می شناختم و روابط خانوادگی داشتیم. خانمش از عشایر منگور بود و من هم از همان عشیره هستم. آن روز خانم کاک رسول آبگوشت پخته بود. سفره را پهن کرده و غذا را کشیده بود. قبل از اینکه ناهار را شروع کنیم یک دفعه صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. ما پریدیم بیرون. آسمان را نگاه کردیم و دیدیم یک هواپیمای جنگی در هوا منفجر شده و در حال سقوط است. چند لحظه بعد یک چیزی مثل یک چمدان از هواپیما بیرون پرید. کمی که آمد پایین و چترش باز شد فهمیدیم خلبان است. اولین بار بود که می دیدم یک خلبان با چتر از هواپیما بیرون می پرد.» »
تلگرام
واتساپ
کپی لینک