جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
803,250
رمان معروف «سینوهه پزشک مخصوص فرعون» (The Egyptian) یکی از بهترین و دقیقترین آثار مربوط به مصر باستان است که علاوه بر روایت داستان یک پزشک نابغه خواننده را با زندگی مردم در آن روزهای مصر باستان آشنا میکند.
این کتاب در سال ۱۹۴۵ به زبان فنلاندی نوشته شد و در همان سال با اختلاف زیادی به پرفروشترین کتاب سال تبدیل شد. داستان کتاب مربوط به سالهای ۱۳۳۴ تا ۱۳۵۱ پیش از میلاد میشود؛ سالهای آغاز سلطنت اولین فرعون یکتاپرست مصر، فرعون آخناتون.
منبع: ناشر کتاب
مردی که من او را به نام پدر میخواندم در شهر تبس یعنی بزرگترین و زیباترین شهر دنیا، طبیب فقرا بود و زنی که من وی را مادر میدانستم زوجۀ وی به شمار میآمد.
این مرد و زن، تا وقتی که سالخورده شدند فرزند نداشتند و لذا مرا به فرزندی خود پذیرفتند.
آنها چون ساده بودند گفتند مرا خدایان برای آنها فرستاده و نمیدانستند که این هدیۀ خدایان، برای آنها چقدر تولید بدبختی خواهد کرد.
مادرم مرا سینوهه میخواند زیرا این زن، که قصه را دوست میداشت اسم سینوهه را در یکی از قصهها شنیده بود.
یکی از قصههای معروف مصر این است که سینوهه برحسب تصادف، روزی در خیمۀ فرعون، یک راز خطرناک را شنید و چون دریافت که فرعون متوجه گردید که وی از این راز مطلع شده، از بیم جان گریخت و مدتی در بیابانها گرفتار انواع مهلکهها بود تا به موفقیت رسید.
مادرم نیز فکر میکرد من از مهلکهها گذشتهام تا به او رسیدهام و بعد از این هم از هر مهلکه جان به در خواهم برد.
کاهنان مصر میگویند اسم هر کس نمایندۀ سرنوشت اوست و از روی نام میتوان فهمید که به اشخاص چه میگذرد.
شاید به همین مناسبت من هم در زندگی گرفتار انواع مخاطرات شدم و در کشورهای بیگانه سفر کردم و به اسرار فرعونها و زنهای آنها (اسراری که سبب مرگ میشد) پی بردم.
ولی من فکر میکنم که اگر اسمی دیگر هم میداشتم، باز گرفتار این مشکلات و مخاطرات میشدم و اسم در زندگی انسان اثری ندارد.
ولی وقتی یک بدبختی، یا یک نیکبختی برای بعضی از اشخاص پیش میآید با استفاده از این نوع معتقدات، در بدبختی خود را تسکین میدهند، و در نیکبختی خویش را مستوجب سعادتی که بدان رسیدهاند میدانند.
من در سالی متولد شدم که پسر فرعون متولد گردید و زن فرعون که مدت بیست و دو سال نتوانست یک پسر به شوهر خود اهداء کند در آن سال یک پسر زائید.
ولی پسر فرعون در فصل بهار یعنی دورۀ خشکی متولد شد و من در فصل پائیز که دورۀ آبِ فراوان است قدم به دنیا گذاشتم.[1]
من نمیدانم که چگونه و کجا چشم به دنیا گشودم برای اینکه وقتی مادرم مرا کنار رود نیل یافت، در یک زنبیل از چوبهای جگن بودم و روزنههای آن زنبیل را با صمغ درخت مسدود کرده بودند که آب وارد آن نشود.
خانۀ مادرم کنار رودخانه بود و در فصل پائیز که آب بالا میآید مادرم برای تحصیل آب مجبور نبود از خانه دور شود.
یک روز که مقابل خانه ایستاده بود زنبیل حامل مرا روی آب دید و میگوید چلچلهها، بالای سرم پرواز میکردند و خوانندگی مینمودند، زیرا طغیان نیل آنها را به خانۀ ما نزدیک کرده بود.
مادرم مرا به خانه برد و نزدیک اجاق قرار داد که گرم شوم و دهان خود را روی دهان من نهاد و با قوت دمید، تا اینکه هوا وارد ریهام شود و من جان بگیرم.
آن وقت من فریاد زدم ولی فریادی ضعیف داشتم.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک