جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
151,800
خانم بزه که خیلی خوشحال شده بود گفت: خوش آمدی زنگوله طلا! خجالت دادی به خدا! همه به تو درست گفتند. رنگ من مثل بزغاله ام سیاه است. راستش توی دنیا بزغاله ای به قشنگی بزغاله ی من پیدا نمیشود دلم برایش تنگ شده درست است که رنگ سار و کلاغ و میش سیاه مثل رنگ بزغاله ی من سیاه است اما هر چه که سیاه است. بچه ی بز نیست!»
بعد هم زنگوله ی طلا را به پایش بست و به طرف لانه ی آقا گرگه به راه افتاد.
از آن زمان به خانم بزه گفتند بز زنگوله پا زنگوله طلا هم فهمید که هرچه که سیاه است بچه ی بز نیست.
بز زنگوله پا رفت و با گرگ جنگید و بزغاله اش را نجات داد.
حسنی به مکتب نمی رفت. در روزگار قدیم وقتی که هنوز مدرسه ای نبود و بچه ها برای درس خواندن به مکتب می رفتند پسری به اسم حسنی بود. توی دنیا بچه ای به تنبلی حسنی پیدا نمی شد! او از صبح تا شب گوشه ی خانه می نشست و کاری نمیکرد تنها دلخوشی بابا و ننه ی حسنی این بود که او به مکتب برود و درس بخواند اما اگر کوه از جایش تکان میخورد حسنی هم تکان می خورد یک روز ننه ی حسنی با مهربانی به او گفت: حسنی جان ننه به قربان قد و بالایت بیا و به مکتب برو، درسی بخوان و چیزی یاد بگیر
حسنی سرش را تکان داد و گفت: من به مکتب نمی روم!» بابای حسنی لبخندی زد و گفت: «بابا جان بچه های مردم را ببین! همه به مکتب رفته اند و باسواد شده اند. تو هم برو درس بخوان برای خودت آقا بشو، سالار و سردار بشو!»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک