جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
259,000
انگار همیشه رفتن به سمت صندوق پستی مان بیشتر از برگشتنم طول می کشد. در این رفت و برگشت مسیر یکسانی را طی میکنم و از کنار مزارع و حصار می گذرم، اما با گام ها نمیشود فهمید چقدر دلم میخواهد زود به آنجا برسم.
در اصل خواستن است که اهمیت دارد نه فاصله همه چیز در اطرافم شروع به تغییر کرده است از میان سبزی درختهای افرایی که کوه ها را پوشانده اند رنگهای قرمز و زرد و نارنجی همچون شکوفه هایی ریز بیرون می زنند. امروز صبح نفسم را به شکل ابری از دود دیدم. انگار باد بوی برف میدهد وقتی گرمکنم را محکم دور خودم میپیچم پاکت نامه به سینه ام فشرده میشود و مثل برگهای خشک خش خش میکند.
آندی عزیز حدس بزن چی شده
همیشه نامه هایم را با همین جمله شروع میکنم نامه ها مثل پیامک نیستند..
مایا می گوید: «من... نمی دونم، کلر، منظورم اینه که... می دونم واقعا دقیق نگاه می کردی...»
فنی :گویم: «نه» ذهنم حسابی مشغول است. در ذهنم همچنان ترکیب پوست نقره ای با یالها و دمهای سیاه پر کلاغی را میبینم «قطعاً دوتا بودن
مایا می گوید: «شاید دفعه ی بعد بتونی ازشون عکس بگیری.»
می گویم: «میترسم عکس انداختنم اونها رو بترسونه، تازه دوربین این گوشی خرابه مال تو هم که کار نمی کنه.» اما حواسم پرت است و نگرانم دیرمان بشود. «باید بریم.»
مایا به تأیید حرفم طوری سریع سرش را تکان می دهد، انگار از حالت خلسه بیرون آمده است. «تو برو من پشتت می آم.»
شتابان برمی گردیم درختها به سرعت از کنارمان می گذرند و برگها پشت سرمان پخش میشوند زیر باران سرد پلک هایم را تا نیمه میبندم و چشم هایم را پاک میکنم تا مسیر جلوی چشمهایم تار نشود و گمش نکنم. وقتی از جنگل بیرون میرویم باران تندتر بر مسیر بی درخت انبار می خورد و به در جلویی که میرسم نفس راحتی میکشم و به جلو خم میشوم.
دستهایم را به زانوهایم میزنم و میگذارم تپش قلبم آرام بگیرد. صدای قرچ قرچ چرخ ها روی مسیر ماشین رو به گوش میرسد. به آن طرف انبار نگاهی می اندازم و ماشین خانم گونزالس را میبینم که به انتهای گذرگاه می رود. مایا میگوید: «وای دقیقاً سر ساعت رسیدی مامان» صاف می ایستد قطرات باران را از روی گونه هایش پاک میکند و در حالی که به سمت ماشین می رود از سر شادی دستش را بالا نگه میدارد تا بزنم قدش دنبالش میروم خانم گونزالس از پنجره ی ماشین بلند میگوید «سلام، دخترها! اوضاع چطوره؟»
در جوابش بلند می گویم خوبه من و مایا داشتیم... تحقیق میکردیم
امروز هوا روشن و کمی سرد است. ساقه های ذرت می لرزند و مثل دریا می درخشند. البته هوا خوب است. پس سرم را بالا میگیرم و پلک هایم را تا نیمه می بندم و به آبی آسمان نگاه میکنم من در چنین صبحی متولد شدم. برای همین هم اسمم را گذاشته اند کلر. «گلر» در زبان فرانسوی یعنی روشن و زلال پدر و مادرم همیشه میگویند: از اول همین طور بودی و هنوز هم همین طوری هستی آن ها نمیدانند وقتی در فکر اندی یا مدرسه هستم یا وقتی فکر میکنم چطور میشود به جای فرستادن سانی و سم به اسطبلی جدید در انبار گاه خودمان مراقبشان باشم، چه آشوبی در دلم به پا میشود.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک