داستان های فارسی - قرن ۱۴
داستان، ماجرای زندگی دختری است که به زعم او همیشه با نزدیک شدن روز تولدش، اتفاق های عجیبی برای او رخ می دهد. اما در میان همه حادثه ها، حادثه ای تکرار شونده رخ می داد که از تمام حادثه های دیگر عجیب تر می نمود؛ دیدار سالیانه سلطان، سلطان، که او هیچ به درستی نفهمید چه نسبتی با خانواده آنها دارد، سال پیش مردی در آستانه سی سالگی بود که در روز تولد دختر، نیمه بهار، همچون سال های پیش، درست در هنگام غروب خورشید، با دسته ای ریواس به خانه آنها آمد... هر وقت که او می آمد، دختر می دید که لب های مادرش، خاتون، سفید می شد و دست و پای پدر خفیف و آرام می لرزید، برای همین بود که همیشه دلش می خواست سلطان زودتر خانه آنها را ترک کند، گرچه او هیچ گاه حس بیزاری نسبت به سلطان در قلب خود حس نکرده بود.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک