جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
139,860
ادب حکم میکرد که چیزی بگویم ولی آن قدر مشغول نگاه های اطرافم بودم که فقط لبخند زدم. سعی کردم در اولین فرصت خودم را به آشپزخونه برسانم. بعد از چند دقیقه که جهانگیر دل از سوالاتش کند پیش عمه برگشتم. تقریبا مهمانی رو به پایان بود و به جز شستن ظروف روی هم چیده شده کار دیگری نمانده بود. عمه اشاره کرد که نزدیکش شوم در گوشم گفت برو تو حیاط به چرخی بزن کسی حواسش به تو نیست. بدون گفتن هیچ حرفی به سمت حیاط به راه افتادم اگه دست عمه بود دلش می خواست شب را هم اینجا بماند آن قدر که عاشق این عمارت بود اما من خسته شده بودم در یک منطقه تاریک و خلوت بین چهارتا درخت نشسته بودم و از فرط خستگی و درد زیاد پاهایم را ماساژ میدادم ریه هایم را پر از هوای تازه کردم و لب زدم اینم از دومین مهمونیم که بازهم شهریار در اون حضور داشت. با صدایی که از پشت درختها شنیدم گوشامو تیز کردم
خاطراتی را که از دل خاک بیرون کشیده ای تا ابد نگه دار مبادا خسته شوی یا دل بکنی روزی که دلت لرزید برای نگاهی از سر عشق صندوقچه غبار گرفته ات را باز کن زمزمه کن همه چیز از خاک شروع شد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک