1
بنر بالای صفحه
IdeBook.ir
  • فروش ویژه

کتاب سلمان ما

معرفی کتاب سلمان ما

4.2 (5)
کتاب سلمان ما، اثر رضا کاشانی اسدی ، در بازار نشر ایران، توزیع شده است. این محصول در سال 1401 توسط انتشارات سوره مهر ، به چاپ رسیده است. این محصول در قطع و اندازه‌ی رقعی، در سایت ایده بوک قرار دارد.
موجود
قیمت ایده بوک: 175,000 26%

129,500

محصولات بیشتر

فهرست

  • اعتراض

  • شکست پیله

  • شکوفه در گلخن

  • هما در پرواز

  • بی پروا

  • مه و مهر پدر

  • الهام

  • دل و دریا

  • سفیدپوشان

  • سوز سازگار

  • مشعل راه

  • برده آزاد

  • شب مبارک

  • نزدیک به محال

  • نقشه

  • سنگ و آتش

  • صبح فارسيان

  • دعوت

  • استقبال از خورشید

مشخصات محصول

نویسنده: رضا کاشانی اسدی
ویرایش: -
مترجم: -
تعداد صفحات: 292
انتشارات: سوره مهر
وزن: 245
شابک: 9786000351724
تیراژ: -
سال انتشار: 1401
تصویرگر: -
نوع جلد: -

معرفی محصول

بدخشان، یکی از اشراف‌زادگان برجسته ایران، نگرانی‌های فراوانی در قلب خود نسبت به رفتار و گفت‌وگوهای پسرش، روزبه، دارد. او متوجه شده که روزبه به تدریج دارد از مسیر آیین زرتشتی منحرف می‌شود و آن را به چالش می‌کشد. این نگرانی‌ها نه تنها از جهت پسرش بوده، بلکه از اینکه این حرف‌ها به گوش عموم برسد نیز وحشت دارد. "سلمان ما"، اثری است از رضا کاشانی اسدی که داستان زندگی سلمان فارسی یا روزبه کازرونی را روایت می‌کند.


سلمان در میان هم‌زمانی‌هایش و اصحاب رسول خصوصیت‌هایی منحصر به فرد داشته‌است. او مسیر طولانی و پیچیده‌ای را برای پیوستن به دین اسلام طی کرده است. او به جست‌وجوی حقیقت در میان دین‌ها پرداخته و در نهایت به اسلام روی آورده است. اثر رضا اسدی کاشانی، با تکنیکی جدید، داستان زندگی سلمان را از زبان شخصیت‌های مختلفی روایت می‌کند. روزبه، پس از مواجه شدن با نارضایتی‌های زیادی نسبت به آیین زرتشتی، به جست‌وجوی دین جدیدی می‌پردازد. در این مسیر با مسیحیت آشنا شده و سپس به سمت اسلام حرکت می‌کند.


سلمان، کسی بوده که همیشه به دنبال یافتن یک آیین عادلانه بوده‌است، و بعد از سال‌های جست‌وجو، کنار پیامبر اسلام قرار گرفته و به یکی از شخصیت‌های مهم تاریخ اسلام تبدیل شده‌است. وی به حدی مورد توجه و محبت پیامبر قرار گرفته که پیامبر او را "سلمانِ ما" نامیده‌است.

چکیده

از فرط خستگی و گرسنگی پشت در کلیسا چمباتمه زدم. خطی طولانی از مورچگان بر روی دیوار در حرکت بودند. در میان آن همه مورچه مورچه ای را دیدم که در مسیر مخالف حرکت می کرد و با اینکه با تک تک مورچگان در تصادم بود خسته نمی شد و به راهش ادامه می داد. با دیدن آن صحنه اشک در چشمم جمع شد و تصمیم گرفتم در برابر سختی ها مقاومت کنم تا به اهداف بلندم برسم.

گوشه ای از کتاب

«وقتی به عمارت رسیدم، جناب بدخشان، درمانده و نگران، در کوچه قدم می‌زد. می‌دانستم اگر در آن شرایط به صاحب خود نزدیک شوم، از تنبیه او جان سالم به در نمی‌برم. پس، روی درختی رفتم و از آن بالا، او را زیر نظر گرفتم. جناب بدخشان، در تاریکی شب، به هر صدایی که می‌شنید، عکس‌العمل نشان می‌داد؛ صدای پای سگ‌های ولگرد، همهمهٔ باد و شاخهٔ درختان!


اسبی، چهارنعل، به عمارت نزدیک می‌شد. جناب بدخشان، پشت دیواری کمین کرده بود تا همین که پسرش از راه رسید، از اسب پایینش بکشد و پدرانه، گوشمالی‌اش بدهد. اما آن سوار، پسرش نبود؛ فرامرز بود که از اسب پایین پرید و محکم، در کوبید. بدخشان از در فاصله گرفت و با صدایی خواب‌آلود فریاد زد: «کیست؟»


_‌ منم! لطفاً باز کنید!


بدخشان، کلون در را کنار کشید و پرسشگرانه، به فرامرز چشم دوخت. فرامرز تعظیمی کرد و گفت: «درود بر عالی‌جناب!»


_‌ درود،‌ حرفت را بگو!


_‌ قربان! در زندان شورش شده! زندانیان درها را شکستند؛ انبارها را تخلیه کردند و لوازم و مواد غذایی را به داخل بند بردند. ما تنها توانستیم از ساختمان دیوان محافظت کنیم.


هیچ‌گاه جناب بدخشان را این‌گونه خشمگین ندیده بودم.


_‌ مردک، از بی‌عرضگی و خرفتی تو، جانم به لب رسیده. برو اوضاع را سروسامان بده تا بیایم. زودتر برو تا گردنت را خرد نکرده‌ام!


بدخشان، در را محکم به هم کوبید. فرامرز، مهمیز به گردهٔ اسبش کوبید تا هرچه زودتر خودش را به زندان برساند. من هم از درخت پایین آمدم، کلون در را کشیدم، اسب را به اصطبل بردم و دزدانه وارد کلبهٔ خودمان شدم. مادر و پدرم، و خواهرم ستاره، از نگرانی رنگ به رخسار نداشتند. مادرم جلو آمد و وقتی از سلامتی من مطمئن شد، پرسید: «کجا بودی؟» تا رفتم چیزی بگویم، صدای مهیبی در کلبه پیچید!


کسی با مشت و لگد به در می‌کوبید. پدر و مادر و خواهرم را کنار زدم و رفتم جلوی در. در تاریکی شب، دستی به سویم دراز شد و سیلی محکمی در گوشم نواخت. بدخشان در برابر چشم خانواده‌ام، مچ دستم را گرفته و مرا کشان‌کشان از کلبه بیرون برد. چه خشمی از چشمان قرمز او شعله می‌کشید!»

نویسنده

رضا کاشانی اسدی

رضا کاشانی اسدی

در حال حاضر مطلبی درباره رضا کاشانی اسدی نویسنده سلمان ما در دسترس نمی‌باشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایده‌بوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعه‌ی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.

دیدگاه کاربران

دیدگاه شما

کد امنیتی ثبت نظر

با ثبت دیدگاه، موافقت خود را با قوانین انتشار دیدگاه در ایده بوک اعلام می‌کنم.

پرسش خود را درباره این محصول ثبت کنید