1
70,300
حرف دل نمیدانستم بنویسم یا باز هم سکوت کنم؛ آن هم بعد از چندین سال فاصله از جنگ اگر سکوت میکردم عقده نگشوده خفه ام میکرد و اگر میخواستم بگویم نمیدانستم به که بگویم. ندایی از درونم میگفت بنویس شاید هنوز کسانی باشند که باور دارند عاشق اند و تشنه شنیدن..
من با تشویق همسرم قلم به دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم قلمی که در لحظات نوشتن شادی اش دیدار صفحه سفید دفترم بود. این دیدار گاهی با ریزش اشکهای سوزناکم همراه بود. هرچند به فاصله چند سال خاطراتم را از دل دفتر پیر زندگی ام که ورق هایش به زردی گراییده بیرون کشیدم و نوشتم زندگی نوعروس و تازه دامادی در دل آتش این یادداشت واقعیتی انکار ناپذیر از لحظات جوانی و نشاط از دست رفته مان در آن روزهاست. ما آنجا بودیم و ماندیم تا قطره ای از دریای خروشان...
رفت و توی صف سومی ها ایستاد زنگ زده شد و با صف داخل کلاس رفتیم تب و سردرد بی حالم کرده بود. آب بینی ام سرازیر بود
و با پشت آستینم مرتب پاکش میکردم کلاس شلوغی بود با سه ردیف نیمکت که توی هر نیمکتش چهار نفر نشسته بودیم جای نشستن تنگ بود. آن قدر هوای کلاس گرم و دم کرده بود که حال بدم بدتر شد خانم اسحاق زاده که بلوز سفید آستین کوتاه با یقه ای گرد و دامن چهارخانه قهوه ای مشکی کوتاهی پوشیده بود موهای صافش را با تلی به عقب برده بود با پوشه های رنگی توی دستش داخل کلاس آمد. کیف و پوشه ها را روی میز گذاشت و شروع به خواندن اسم ها و کلاس بندی کرد. هرکس سعی میکرد با زدن تنه به بغل دستی و هل دادنش به بیرون از نیمکت جای بیشتری برای خودش باز کند. سرم روی نیمکت بود تب داشتم و بی حال ناله میکردم. هر چند ذوق زیادی برای آمدن به مدرسه داشتم در آن لحظه دلم میخواست توی رختخواب بودم و میخوابیدم بالاخره کلاس بندی شدم و اسمم را خواند. دست بی جانم بالا رفت و حضورم را اعلام کردم معلم مرتب با خط کش روی میزش میزد تا بچه ها را ساکت کند. یک دفعه نفهمیدم چه شد که روی کیفهای هم کلاسی هایم استفراغ کردم دخترها جیغ کشیدند. معلم با خط کش خودش را بالای سرم رساند و ضربه ای به من زد و گوشه آستینم را کشید و از کلاس بیرونم انداخت. گریه کنان در حالی که از شدت تب و درد می لرزیدم در سایه دیوار نشستم و منتظر خواهرم شدم بالاخره ظهر شد و خواهرم طیبه آمد و به منزل برگشتیم
سرم گیج می رفت حس میکردم دارم می چرخم همه چیز در اطرافم در تاریکی فرو رفته بود صداها بلند و لرزنده مداوم و پشت سر هم بود صدای چهل انفجار و چهل بار لرزیدن درهای هال و آشپزخانه و زمین زیر پایم و دیواری که خودم را به آن چسبانده بودم در میان این صداها، صدای شکستن هم شنیده می شد و زوزه سگها و جیغ گربه ها سردم شده بود. خودم را درون پتو پیچیدم قلبم تیر میکشید. بی اختیار به گریه افتادم ناله کردم خدایا! پس کی تموم میشه؟ بسه دیگه بسه چقدر رو سرمون میکوبن چند دقیقه بعد صداها فروکش کرد و سکوت آمد.
در حال حاضر مطلبی درباره رضیه غبیشی نویسنده گنجینه رنج در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک