جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
16,560
ماشین بعد از پل به جاده ی خاکی باریکی رسید. کنار جاده شیب تند و رودخانه ی پرآبی بود. ابراهیم به درختهای تنومند جنگل نگاه میکرد که فرمان ماشین ناگهان به طرف رودخانه چرخید نرگس هراسان فرمان را گرفت و گرداند. تا ابراهیم دست پیش میبرد انگار نیرویی قوی دستهای او را کنار میزد؛ به طوری که در کنترل ماشین نقشی نداشت نرگس و حشت زده دوباره فرمان را چرخاند. ماشین چند بار دور خودش چرخید و توی چاله ای افتاد و ایستاد. انگار یک سطل گچ روی صورت ابراهیم پاشیده باشند، صورتش مثل گچ سفید شده بود.
نرگس با چشم های گرد و نگران نگاهش میکرد. صورت ابراهیم خنده دار شده بود. رفته رفته انگار چند رنگ با هم ترکیب شده باشد، رنگ صورت ابراهیم تغییر کرد. نرگس هراسان در ماشین را باز کرد و در حالی که از قیافه ی ابراهیم خنده اش گرفته بود، با عجله از ماشین پیاده شد. ابراهیم بهت زده با خودش کلنجار رفت. از رفتار نرگس تعجب کرده بود که با آن سکوتش در راه حالا این طور میخندید و صورت او را با دست نشان میداد صورتش را در آینه دید. خودش هم خنده اش گرفت.
دخترک ژولیده با خنده گفت: بگذار بیایند با آنها هم خیلی کار دارم انگار ابراهیم در چند قدمی اش ایستاده است صورت خنده دارش را میدید. خنده ی بلندش گربه ها را چنان ترساند که به هم چسبیدند. سعیده نگران و غمگین به پرده نگاه میکرد با پاهایی که قدرت بردنش را نداشتند به طرف پرده رفت و به شدت آن را کنار زد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک