جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
کتاب«شاه جنگ ایرانیان در چالدران» نوشته اشتن متز روایتگر جنگ بین ارتش ایران و عثمانی است که یکی از شگفتانگیزترین رخدادهای تاریخی را روایت میکند و دلایل شکست ایرانیان و پیروزی عثمانیها را یادآور میشود.
منبع: ناشر کتاب
277,500
در شهر زیبای استانبول کنار بغاز[1]ِ بسفور یک میدان بزرگ برای فروش اسب و استر و شتر و الاغ وجود داشت و بازار مزبور که در تمام فصول سال گرم بود، در فصل پاییز گرمتر میشد. برای اینکه در آن فصل عدهای زیاد از مربیان دام، اسبها و چهارپایان دیگر خود را میآوردند که در آن بازار به فروش برسانند. خریداران اسب و الاغ و قاطر در فصل پاییز بیش از فصول دیگر بودند زیرا در آن فصل زارعین محصول خود را از صحرا جمعآوری کرده، با فروش آن پولدار میشدند و میتوانستند برای مزارع خود چهارپا خریداری نمایند. در استانبول همه میدانستند که اکثر خریداران بازار مالفروشها در فصل پاییز زارعین میباشند و بین آنها از طبقات دیگر کم دیده میشدند. مردی بلند قامت و چهارشانه که به رسم ترکها عمامهای بزرگ، دارای سه برآمدگی موسوم به «عمامۀ سهشاخ» بر سر نهاده و یک قبای سفید رنگ پشمی در برکرده، خنجری به کمر زده بود، در آن بازار بین فروشندگان حرکت میکرد. آن مرد صورتی گلگون و سبیلی بلند داشت و قیافهاش نشان میداد که باید سیساله باشد. فروشندگان در نظر اول میفهمیدند که آن مرد برای خرید اسب یا استر آمده و مردی چون او خریدار درازگوش نیست زیرا قیافه و اندامش آشکار میکرد که زارع نمیباشد. فروشندگان به آن مرد تعارف میکردند و میگفتند بفرمایید و این اسب یا این استر را خریداری کنید.
آن مرد نظری به اسب یا استر میانداخت و بعضی از اوقات دهان اسب را میگشود که دندانهایش را ببیند و بعد بدون اینکه چیزی بگوید به راه میافتاد. فروشنده میپرسید که آیا این اسب را خریداری نمیکنید؟ آن مرد میگفت: نه این اسب به درد من نمیخورد.
وقتی آن مرد از مقابل بیش از ده اسب گذشت و هیچ یک از آنها را خریداری نکرد یکی از فروشندگان پرسید پس شما چه نوع اسب میخواهید؟ آن مرد گفت من اسبی میخواهم که جوان و پرطاقت و با نفس باشد و بتواند خستگی را تحمل نماید. فروشنده اظهار کرد این اسب که من به تو تقدیم میکنم خیلی نفس دارد و من حاضرم که آن را بهشرط به تو بفروشم و اگر ناراضی شدی میتوانی اسب را پس بدهی.
مرد بلند قامت گفت: نه… نه…؛ من اسب تو را خریداری نمینمایم زیرا اسبی که سینهاش این قدر تنگ است نمیتواند دارای نفس باشد و اگر آن را یک ربع فرسنگ بدوانند از نفس میافتد.
آن مرد از جلوی فروشنده مزبور گذشت و بعد از اینکه دهقدم دور شد یکی از دلالهای میدان مالفروشها بانگ زد: افندی… افندی…!
این کلمه عنوان کارمندان عالی رتبۀ دولت در عثمانی بود و به معنای «سرکار»؛ یعنی کسی است که در رأس یک کار میباشد و بهتدریج بر اثر کثرت استعمال عنوان تمام مردها گردید.
مرد بلند قامت که متوجه شد او را صدا میزنند رو برگردانید و یکی از دلالهای میدان مالفروشی به او نزدیک شد و گفت: افندی، من میدانم تو چه میخواهی! بیا تا من یک اسب از اسبهای «قرهباغ» را به تو بفروشم.
مرد بلند قامت گفت: قرهباغ محل پرورش اسب است اما نژاد بومی ندارد و از جاهای دیگر اسب را به آنجا میآورند و میفروشند و این اسب که تو میخواهی به من بفروشی از چه نژاد میباشد؟
دلال جواب داد: این اسب از نژاد اسبهای «کوکلان» است.
معلوم بود که گفتۀ دلال مالفروش در مرد بلند قامت مؤثر واقع گردیده، زیرا پرسید: چند ساله است؟
دلال جواب داد: اسبی که من میخواهم به تو بفروشم پنجساله میباشد؛ پنج ساله و از نژاد کوکلان و از ایلخی[2] قرهباغ.
مردی که عمامه بر سرداشت گفت: برویم و ببینیم.
مرد دلال راهنمایی مشتری را برعهده گرفت و او را از وسط میدان گذرانید و به ضلع شمالی میدان برد و وارد اصطبل کرد و اسبی را به او نشان داد و گفت: آیا این حیوان را میپسندی یا نه؟
یک اسب کهر روشن متمایل به کرند مقابل آخور مشغول تعلیف بود و وقتی متوجه شد دو نفر کنارش ایستادهاند سر را از آخور خارج نمود و آن دو نفر را نگریست و سپس سر را وارد آخور کرد و مشغول تعلیف گردید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک