جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
105,000
دست سرنوشت مرا به کافه کرنگ برد روزی که به خیابان المهدی رفتم تا ساعتم را تعمیر کنم کارم چند ساعت طول میکشید و مجبور بودم منتظر بمانم. برای وقت کشی شروع کردم به ورانداز کردن ساعتها جواهرات و زیور آلات در ویترین مغازه که در دو پهلوی خیابان واقع شده بود و این طور شد که از کافه سر در آوردم کافه ای دنج و دور از خیابان اصلی از همان روز تبدیل شد به مکان مورد علاقه ام برای نشستن و وقت گذراندن راستش در ابتدای ورود به کافه کمی دو دل بودم تا این که چشمم افتاد به خانمی که روی چهارپایه ای پشت پیشخان نشسته بود؛ همان جایی که معمولاً مدیران و مسئولان مینشینند میشد حس زد در آستانه پیری است، ولی هنوز ردپایی از زیبایی گذشته را در خود داشت آن ویژگیها و خصوصیات پاک و ناب چیزی را در حافظه ام به حرکت درآورد ناگهان تصاویر و خاطره ها جان گرفتند. صدای موسیقی و دهل را میشنیدم نشسته بودم و آن اندام زیبا را که به این طرف و آن طرف تاب می خورد، نگاه میکردم و هوا از بوی خوش بخور پر شده بود. او زمانی رقاص بوده بله ستاره فیلم عمالدین یعنی قرنفل بودا و حالا روی آن چهارپایه نشسته خود قرنفل همان رؤیای درخشان دهه ۱۹۴۰
چون آن ها بچه های این انقلابند. زین العابدین با خنده جواب داد: آدمهای زیادی هستند که با هدف های این انقلاب مخالفند، ولی خودشان را بخشی از آن میدانند. یادم است جوان که بودم وقتی میخواستم به محله فاحشه ها بروم به همه می گفتم دارم می روم مسجداه طاها الغريب گفت: خدا این آدمها را ببخشد آنها خوب بلدند که مردم را چطور بترسانند، مگر نه؟»
چند روز بعد از این صحبتها قرنفل آمد و کنارم نشست حال و روزش وحشتناک بود. با نگرانی پرسید میدانی معنی این اتفاقات چیست؟ فهمیدم که منظورش چیست ولی تظاهر کردم که نفهمیدم یک نفر این جا خبر چینی و جاسوسی میکند
زیر لب گفتم «امکانش هست.
فریاد کشید: آشغال مثل روز روشن است. همه این جا صحبت می کنند. مسئله این است که جاسوس کیست؟
لحظه ای سکوت کردم بعد گفتم اینجا را بهتر از من میشناسی به کارکنانم هیچ شکی ندارم عارف سلیمان از همان اول مشغول الذمة من بوده
امام الفوال هم مرد مؤمن و وفاداری است و جمعه هم.... پیرمردهایی که آن گوشه مینشینند چطور؟
این را که گفتم چند لحظه به هم خیره شدیم بعد گفت: «نها زين العابدين ممكن است آدم پستی باشد ولی سروکاری با مسئولان ندارد. بعدش هم آن قدر خودش فاسد هست که مثل سنگ از آنها می ترسد. آدم های زیادی هر روز به اینجا می آیند و میروند اما ما هیچ وقت کوچک ترین توجهی به آنها نکرده ایم.» آهی کشید و گفت توی این دنیا دیگر هیچ چیزی در امان نیست.
با این گفته، دوباره سکوتی غمبار و محزون پر کافه حاکم شد. قرنفل برگشت و مانند مجسمه ای متحرک روی صندلی اش نشست.
حقیقت این بود چیزهایی که ما تجربه میکردیم هر روز اتفاق می افتاد، اما وقتی..
جاسوسی، بازجویی، شکنجه خیانت اخوان المسلمین، معمر، عناصری که هم روح و روان خاورمیانه را شکل داده اند و هم آن را رنج می دهند و می آزارند، نجیب محفوظ، برنده جایزه نوبل ادبیات روح مصر را چنان توصیف می کند که هر انسانی می تواند آن را احساس و درک کند و دردهای مردمش را چنان به تصویر می کنند که خواننده نیز آنها را تا مغز استخوانش حس می کند.
از این که کشور و سرزمینم داشت جایگاه خودش را پیدا می کرد، کاملاً حیرت زده بودم. به رغم همه مسیرهای اشتباهی که رفته بود در زمینه قدرت و نفوذ همیشه در حال گسترش و بزرگتر شدن بود همه نوع کالایی را تولید می کرد؛ از سوزن گرفته تا موشک روند و مسیری خارق العاده و انسانی را در زندگی ها منتشر کرده بود. اما چه فایده اگر مردم آن قدر سست و مظلوم باشند که به اندازه پشه ای ارزش نداشته باشند؟ چه فایده اگر مردم هیچ گونه حقوق شخصی، آبرو و امنیتی نداشته باشند؟ و چه فایده اگر مردم به دست بزدلی ریاکاری و بیچارگی خرد شوند
تلگرام
واتساپ
کپی لینک