جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
276,900
بخواهی دیگر دزدی نیست. مثل قصه سولماز در رمان آتش بدون دود که نیست. تو که زندانی قبیله و تعصبات آن نیستی؛ یعنی هستی اما نه به قدر قدیم دیگر جز در اندک مناطقی که لای درزها و زاویه های تاریخ وامانده اند کسی در پی انتقام سخت بر نمی آید. در آن جایگاه ظاهراً دختر به قبیله رقیب نمیدادند و اگر دو تن عاشق میشدند ناچار عاشق باید معشوق را میدزدید. دزدی، چون در آن فرهنگ انات ملک ذکورند؛ یا باید با شیربها و مهر معامله شوند یا سرقت خواهند بود. گلن اوجا آمد دم چادر سولماز را بغل کرد پراند روی اسب و خودش هم سوار و فرار مردان قبیله او را دنبال کردند اما نتوانستند بگیرندش حالا فرض کن که سولماز وقتی گلن آمده بود شک میکرد یا از انتقام میترسید، آن وقت چه میشد؟ نوشتی «خودم را بدزد و از این دیار ببر.» جواب دادم «اگر توانش را داشتم منتظر اجازه تو نمیماندم مثل ببر گردنت را به دندان می گرفتم و میبردم تا همان کلبه کنار دریاچه فلورانس که در خواب دیده بودم. گنده خرد میکردم و اجاق راه مینداختم و غذا می پختیم و شمع روشن میکردیم و لعل مذاب می ریختیم و موسیقی می شنیدیم و از پنجره به دره ها و تپه های سبز، انواع سبز ترکیب شده با لاجورد دریا و آسمان نگاه میکردیم و پوست شادمانگی را می کندیم.»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک