هيچکس نميدانست چه اتفاقي رخ داده است. ابري سياه و سترون بر فراز شهر بود و هوا چنان رو به سردي ميرفت که تا يک ساعت ديگر بخار پشت شيشهها يخ بست. چارهاي نداشتيم جز آنکه پاي تلويزيون بنشينيم و اخبار را از قاب شيشهاي دنبال کنيم، اما هيچکس توضيحي منطقي براي اين رويداد غيرمنتظره نداشت. تنها چيزي که همه بر سر آن توافق داشتند اين بود که آن روز صبح مثل هميشه خورشيد طلوع نکرده است! شب سيام آذر ماه هنوز تمام نشده بود که برنامههاي راديو و تلويزيون هم قطع شدند... از به رنگ هندوانه داستان نخست مسابقهي (داستانکنويسي يلداي 1388 آکادمي فانتزي و پرشين بلاگ)
تلگرام
واتساپ
کپی لینک