خورشيد به يکباره پشت کوهها سقوط ميکند. تنها تلالو کمرنگي از آن مانده، فقط از سوي غرب. آنجا که برجک کارخانهي روبهرويي ام جلوي کوه قد علم کرده، بلند است و چاق. دلم ميخواست بروم بالاي برجک و دست دراز کنم و خورشيد را از پشت کوه بياورم بيرون تا چند لحظه بيشتر غروب آفتاب را ببينم. از پشت اين پنجره جدا نميشوم. روبهرويم آرام آرام سقف خاکستري خال خالي ميشود و خالها پررنگتر ميشوند. دوست ندارم اين خاکستري، تيره و تيرهتر شود. اتوباني که آسايشگاه را از کوه جدا ميکند... وقتي همهجا در تاريکي فرو ميرود تنها زنجير ارتباطي من با جهان بيرون همين اتوبان روبهرويم است، کرمهاي شبتاب با نورهاي کمرنگشان به سرعت از دو سوي آن در شتاباند. معلوم نيست با اين عجله به کجا ميخواهند برسند. اگر اين ويلچر نبود و ميتوانستم به کمک عصا خودم را به حاشيهي آن برسانم شايد با يکي از همين کرمهاي شبتاب به سفري بيسرانجام ميرفتم.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک