جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
51,800
هر چه اصرار میکردم که من توانایی کارکردن دارم استخوانهای بدنم محکم هستند.
انگار نه انگار که با آنها حرف میزدم مامانم همیشه در چنین مواقعی از من گله میکرد و میگفت تو مقصری که اجازه ندادی برم سر کار. منم مرتب به او میگفتم صاحب کارت آدم نبود گند میزد به زندگیمون مامانم توی یکی از محله های بالاشهر خدمتکار پیرمردی بود به نام لطف الله لطف الله مریض بود صبح تا شب سرم توی دستش بود طوری که نمیتوانست خودش یک لیوان آب بخورد این را چند بار خود مامانم به من گفته بود روزی کنجکاو شدم با مامانم رفتم سر کارش و لطف الله را دیدم آدم عجیب و غریبی بود رفتارش اذیتم میکرد. از رفتار او با مامانم داشتم کلافه میشدم آن روز به خاطر آنچه دیدم دلم میخواست کله اش را بگیرم و محکم بکوبم به دیوار وقتی مامانم ملافه را از رویش جمع میکرد تا ملافه تمیز دیگری را رویش بکشد مچ دست مامانم را گرفت و زل زد توی چشمهایش و شروع کرد به گفتن حرفهای ناخوشایند سنش دو برابر سن مامانم بود و داشت به مامانم آرام حرفهایی میزد. دیدم مامانم به هم ریخت با تندی چند قدم جلو رفتم مامانم به او می گفت: «آقا لطف الله، چند دفعه بهت گفتم آدم باش تو جای پدر منی... اگه حسین حرف هات رو بشنوه دیگه اجازه نمیده بیام
از حرص داشتم میترکیدم توی دلم گفتم تف به روت مرد این چه کاریه... مامانم مچ دستش را از دست او بیرون کشید و راه افتاد به سمت من. فهميد من متوجه حرف هایشان شده ام خجالت کشید و سرش را انداخت پایین و رفت ملافه را بگذارد داخل ماشین لباس شویی...
عرق از سرو صورتم راه گرفته بود دیگر رمق نداشتم یک مرتبه لیز خوردم افتادم زمین سعی کردم به روی خودم نیاورم که خسته شده ام خوب که فکر کردم دیدم از راه اصلی بروم زیاد طول میکشد. میان بر زدم رفتم داخل بیشه زاری که درختهای زیاد و بلندی داشت. صدای آواز پرنده ها بالای درختها قضای بیشه زار را پر کرده بود حسابی تشنه ام شده بود.
دلم میخواست هر چه زودتر خودم را به رودخانه ای که روستای ما و وردنه را دو قسمت کرده بود برسانم و آبی بخورم علف های زیر پایم توی بیشه زار آن قدر بلند شده بودند که نگرانم کرد نکند یک مرتبه ماری به پایم بپیچد و کارم را تمام کند.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک