جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
88,800
قلبم آن قدر تند میزد که میخواست قفسه سینه ام را بشکافد و صاف بیفتد جلوی پایم مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده و بال بال می زند. دست دراز کرد طرف ،آشپزخانه سروگردن تاب داد و بلند گفت: فرزانه جون اون حلوا رو بیار از خانم ها پذیرایی کن زحمت کشیدن برای تسلیت گویی تشریف آوردن و من و مامان را به زنهایی که دورتادور سالن نشسته بودند، نشان داد و گفت: «عطیه خانم مهسا جون عمه خانم اینا همونایی هستن که چشم نداشتن خوشبختی ما رو ببینن. همونایی که محسن بیچاره رو کشتن و حالا اومدن حلواش رو بخورن فرزانه جون لطفاً ازشون پذیرایی کن اشاره کرد به پدربزرگ هاله و گفت آقاجون بفرمایید بفرمایید از نزدیک قاتلای پسر نازنینتون رو ببینید ببینید کیا دسته گلتون رو فرستادن زیر یه خروار خاک اسبها به سینه ام لگد میزدند. حس میکردم یک کوه سنگین یخی هستم که دارم توی یک چشم به هم زدن آب میشوم. سرم پایین بود و دلم نمی خواست چشمم توی چشم کسی بیفتد، ولی از گوشه چشم نگاه سنگین زنها را که روی من و مامان بود حس میکردم نفسم مثل توپ قلنبه شده بود توی گلویم و پایین نمی رفت دلم می خواست دستی دراز میشد و من و مامان را میکند و پرت میکرد آن سر دنیا مامان لبهایش را تندتند به هم زد و فاتحه خواند. صلوات فرستاد و از جا بلند شد مامان هاله داد زد: «کجا؟ تشریف داشته باشین بشینید و بدبختی مون رو تماشا کنین یتیمی بچه هام رو ببینید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک