جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
236,800
طبیب نانشین زمزمه کرد دنبالم بیاین و هیچ سوالی نپرسین نور مهتاب به آهستگی افتادن دانه های برف روی سقف اقامتگاه و مجسمه های حیوانات که لبه ی بام قرار داشتند را روشن میکرد فانوس های زمینی نور طلایی رنگ خود را روی حیاط های یخ بسته و هزارتویی بی انتها از درها و پنجره ها می پاشیدند.
به جز صدای دور ناقوس بزرگی که در پایتخت طنین انداز میشد و صدایش در قصر چانگ دوک می پیچید همه جا سکوت حاکم بود با زنگ بیست و هشتم دروازه های قصر تا صبح بسته میشد
به محض اینکه طبیب دربار پشتش را به ما کرد من و جیون با چشمان گشاد نگاهی رد و بدل کردیم با ادا و اطوار :گفت شیفتمون تموم نشد؟ مگه الان نباید مرخصمون کنن که بریم خونه؟ عصبی نگاهی اجمالی به طبیب انداختم و جواب دادم خیلی عجیبه ولی ما از کجا میدانستیم چیزهای عجیب و غیر طبیعی چه بودند. هر دویمان به عنوان نه ای نیو یعنی پرستارانی که برای کار در قصر انتخاب شده بودند، در جایگاهمان تازه کار بودیم
اوجین پرسید: «می تونی بهم بگی منظورت چی بود؟ گفتی میدونی چرا پرستار
آرام مرده و تو هم باید بمیری.»
ام یونگ هی دستانش را به هم قلاب کرد و جوری فشار داد که انگار رازهایی بریزند. به جایی تو کوهستانه -» نگاهی عصبی به وجود دارند که باید از او بیرون من انداخت: «راز ما.»
زمزمه کردم: «میتونی این راز رو بهمون بگی. اگه چیزیه که کم مونده بود باعث مرکت شه شاید گفتنش به ما باعث حفظ امنیتت بشه.» به بند انگشتان سفیدش خیره شد و گفت: «بانو آن بی، پرستار آرام و من شاهد بودیم. " انگار که تیری به کمرم خورده باشد، پشتم سفت شد.
اوجین آرام پرسید: «شاهد چی؟»
شانه هایش را جمع کرد. انگار دلش میخواست ناپدید شود. «یه... به قتل.»
آهنگی از تباهی در صدایش پیچید و چهره اش مچاله شد: «از پدرش عصبانی بود ... حرصش رو سر یه پرستار بیگناه خالی کرد .... ولیعهد... س... سرش رو جدا کرد و.... با اون سواری کرد.
حس تهوع در شکمم پیچید. شاهزاده چنین کاری نمی کرد. من دیده بودم که او چطور مهربان و آرام توله سگ را در آغوش گرفته بود او اصلاً شبیه به یک قاتل نبود. بانو هه گیونگ هم در مورد بیگناه بودن شاهزاده به من اطمینان داده بود و من هم به او اعتماد کردم با این حال قیافه ی اوجین خشک شد و چشمانش برق زدند. او کیونگ هی را باور کرد.
پرسید: «خب بعدش چی شد؟ فرار کردیم و قایم شدیم میدونستیم که شاهزاده صورتمون رو دیده بود. اون می دونست که ما شاهد بودیم. کیونگ هی انگشتان لرزانش را در چشمانش فرو کرد، شاید میخواست خودش را کور کند بانو» آن بی رفت راجع به ما با یکی مشورت کنه نمیدونستیم چیکار کنیم حین تکان دادن سرش، نفس لرزانی کشید: «خدای من. کاش به حرفش گوش نمیدادیم.»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک