جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
58,650
دایه هم که نتوانسته بود. سام را آرام کند، با اندوه از خستگی گوشه ای افتاد و خوابید. سام منتظر چنین فرصتی بود وقتی فهمید که دایه و همسرش خوابشان برده است. یک بار دیگر تصمیمی را که گرفته بود با خودش زمزمه کرد: «خوب شد که خوابیدند. حالا وقتش است. کسی جلوی مرا نمی گیرد. این برچه دیو را بر می دارم به جایی می برم که نه آب باشد و به آبادانی آن قدر میماند که خوراک درندگان زمین و مرغان هوا بشود.» سام با این فکر، پاورچین پاورچین وارد اتاق شد. بچه اش را که توی گهواره خوابیده بود، به آرامی برداشت و بیرون آمد. اسپی تندرو انتخاب کرد و سوار بر اسب به طرف البرز کوه تاخت. سام را رها کنیم تا به البرز کوه برسد و به خانه برگردیم. نیمه های شب بود که دایه از خواب بیدار شد. در دلش شور افتاد. به طرف گهواره رفت و دید زال در گهواره نیست. با عجله برگشت و خودش را به خواب زد. آرام آرام اشک ریخت و به این فکر کرد که به همسر سام چه بگوید دلش گواهی میداد که اتفاق ناگواری افتاده است. هوا داشت کم کم روشن میشد که مادر زال از خواب پرید. دایه جان دایه جان چرا آن جا خوابیده اید؟
تلگرام
واتساپ
کپی لینک