جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
22,200
مدتی نگذشته بود که دانه ی برف با شکا رف با شگفتی دیگر روبه رو شد. از سمت پایین تپه دخترکی سوار بر بر یک سورتمه به سمت دانه ی برف نزدیک میشد سورتمه بدنه دنهای چوبی و چرخ هایی آهنی داشت.
دخترک شاد و شاد و سرحال و محکم و قـ و قبراق را روی صورتمه ات نه اش نشسته بود؛ کلاه منگوله دار و ها و دستکش هایش هر دو به رنگ قرمز بودند. او با مهارت بسیار و با حرکتی زیگزاگ وار سورتمه اش را پیش میراند. همان طور که پیش می رفت توده ی برف ها زیر چرخ های سورتمه به اطرافش میباشید و غباری از به از برف به به هوا بلند میکرد. دخترک هر لحظه به دانه ی برف نزدیک و نزدیکتر میشد وقتی با سورتمه ورتمه اش از روی دانه ی برف گذشت
چرخ فلزی سورتمه قلب او را مجروح کرد؛ دانه ی برف دردش گرفت چر و فریاد کوتاهی کشید
اما دخترک صدای ناله ی او را نشنید و شادمان و فریاد کنان در آن صبح روشن و سرد پیش رفت سرانجام به به مدرسه اش که پایین دست تپه واقع شده در بود رسید. سورتمه اش را دم در را دم در مدرسه متوقف کرد و دوان دوان وارد مدرسه شد. دانه ی برف ته دلش آرزو که دلش آرزو کرد که کاش دخترک بر می گشت و دوباره او را میدید. دخترک چنان شاداب و دوست داشتنی بود بود که حتی دانه ی برف او را دوست داشتنی تر از طلوع خورشید تصور کرد. خیلی چیزها بودند که دانه ی به برف میخواست درباره شان بداند.
کر میکرد استقبال خوبی از او شـ دانه ی برف پیش خودش فکر میکرد ام
تولدش خورشید به او خوش آمد گفته بود. خداوند بود. خداوند چه زیبا شد عشق و محبت خود را در آن صبح روشن و آفتابی با پاشیدن رنگ روی چیزهایی که خلق کرده بود نشان داده داد بود سپس آن دخترک شادمان و مان و زیبا سر راهش قرار گرفته ه بود اما ا چرا؟ آیا دانه ی برف به دنیا آمده بود تا پس از فرود آمدن در آن دشت زیر چرخ های و شده بود. بلافاصله پس از سورتمه ای که با سرعت حرکت میکرد برود. آیا خداوند آن دخترک دوست داشتنی تنی را خلق کرده بود تا قلب دانه ی برف از از دیدن او شاد شود؟ چگونه میتوانست برای وانست برای این پرسشها جوابی پیدا کند؟ اما آن قدر چیزهای هیجان انگیز و تازه در اطراف دانه ی برف وجود داشت که او خیلی زود همه ی سؤالهایش را از یاد برد
دانه ی برف از توی انباری پایین دست تپه کشاورزی را دید که با کلاهی منگوله دار بر سر به طرفش می آمد. همراه خود گاوی خاکستری رنگ می آورد که طنا طنابی دور گردنش بسته بود پا به پای کشاورز سگی پشمالو پشمالو و سیاه و سفید که خیلی هم هم هوشیار به نظر ید جست و خیز کنان می آمد. دور گردن گاو زنگوله ای بسته شده بود که با هر تکان می رسید
آن صدای آهنگین گین موزونی رونی در فضا اطنین می انداخت آنها درست از چنده چند قدمی محلی که د که دانه ی برف فرود آمده بود، گذشتند. گاو خاکستری حین گذشتن از کنار دانه ی برف لحظه ای ایستاد کشاورز به گاوش می کرد و سگ هم پارس کرد تا به او بفهماند که نباید بایستد. وقتی دانه ی برف سر تا پای گاو را برانداز کرد دید چشمان رفتارش صبر و مهربانی را زیبایی دارد و در حالت و رفت احساس کرد. دانه ی برف پیش خود گفت: عجب چشم های قشنگی داشت آن وقت شگفت زده از خود پرسید
تلگرام
واتساپ
کپی لینک