در چشمهای روشنِ هشت ساله غرق می شوم. ثانیه ای چند و چهل سال به پیش رانده می شوم. ۱۳۴۰ ه. شمسی و من پنج ساله با هم سن و سالهای خودم در کوچه پس کوچه های بریانک. محرم از راه رسیده است و پرچمی سیاه به سختی فراهم کرده ایم و دسته ای ده نفره با نوحه های نوباوه و لهجه های خام. چند کوچه ای را طی می کنیم که ناگهان فریاد یکی از بچه ها پاسبانها آمدند! مثل ترکشهای نارنجکی رها شده هر کدام از سویی می گریزیم و دسته عزاداری در چشم به هم زدنی از هم گسسته می شود. پاسبانهای کلانتری بریانک فاتحانه به مقر خویش باز می گردند تا از سرکوب «اغتشاش» بچه های هشت نه ساله فاتحانه و حماسی گزارش تهیه کنند. کارخانه مغموم و متروک جوراب بافی با «هفت چنار» تاریخی اش روزی چند نوبت چشمِ خمارِ شهادت دوخته است به جنگ و گریزی که ما بچه ها معنی اش را نمی دانیم اما در ته دلهامان به حقیقتی یقین داریم که مثل بمب ساعتی تیک تاک می کند. ـ آقا برای هیئت کمک نمی کنید؟ در چشمهای روشنِ پسرک هشت ساله غرق می شوم. سالها بعد در حال و هوای نوجوانی از هزار دستگاه نازی آباد به خیابان «خیام» خودم را می رسانم تا پیاده از بازارچه شاپور در باشگاه پولاد باشم در «گذر وزیر دفتر» . خیابان «خیام» به رباعی ام پیوند می زند و همراه با کتابهای ریز و درشتی که پدر به خانه می آورد حکیم عمرخیام هم هست با مینیاتورهایی که برای دنیای کودکی و جوانی خود بهانه ای کشدار و شیرین است! و این خیام است که می سراید ای صاحب فتوی ز تو پُر کارتریم با این همه مستی ز تو هشیارتریم تو خون کسان خوری و ما خون رزان انصاف بده کدام خونخوارتریم تأمل در قرینه سازی شاعر و خون کسان را در برابر خون رزان نشاندن نخستین گامهای ذوقی است برای وارد شدن به عرصه آشنایی با استعاره هایی که نیمی از بار شعر گرانسنگ پارسی را به شانه گرفته اند. بعدها ـ یعنی سالهای آغازین پیروزی انقلاب ـ با تنی چند از همگنان شامگاهان به خواندن دیوانهای بزرگان شعر فارسی می نشینیم. انگار می خواهیم گسلی تاریخی را ترمیم کنیم. شور و شوقِ نوآوری در واپسین سالهای نظام گذشته ما را سخت دور افکنده است از آنچه که در اصل می بایست سنگِ زیرینِ بنای تجدد و تازه خواهی باشد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک