رجب صحاف کارکشته تبریزی وقتی شنید کاروانی از قزوین در کاروان سرای دروازه قزوین بار افکنده است شتابان به کاروان سرا رفت و از ساربان ها سراغ آشنایش را گرفت. میر حواسش به جر و بحثِ چند باربر در محوطه کاروان سرا بود که دستی به شانه اش خورد. سر برگرداند و بعد از مکثی کوتاه خطوط لبخندی عمیق بر چهره اش نشست و شوق زده گفت «دایی رجب!» رجب خندان و مهربان میر را در آغوش کشید. ـ ماشاءالله شده ای یک جوان رشید! اول که دیدمت شک کردم. گفتم یعنی این همان عماد کوچک است که از سر و کولم بالا می رفت؟ پدرت نوشته بود که به شوق شاگردی ملامحمدحسین تبریزی می آیی. با دست به شانه میر زد و با لحنی خودمانی پرسید «همین طور است؟» میر گفت «اول شاگردی ملا بعد ادامه تحصیل در مدرسه طالبیه.» مدرسه نزدیک مسجد جامع شهر بود و از خیابانی فرعی به بازار می رسید. نمایی ساده و زیبا داشت با در چوبی کوچکی که سردرش با کاشی های سبز و آبی به خطّ کوفی بنایی در مربع های مورّب و آیه ای به خط ثلث تزیین شده بود. حیاط مدرسه وسعت دلنشینی داشت با حوض زیبایی در وسط که چند چنار و سپیدار بر آن سایه انداخته بود. حجره ها در امتداد هم در دو طبقه بالایی و پایینی دورتادور حیاط قرار داشتند. غیر از حجره ها شبستانی در سمت راست و روبه روی در ورودی مدرسه بود که نمای بیرونی اش با نمای حجره ها و قوس های تکراری شان فرق داشت. چند پله تا رسیدن به درگاه هر حجره و دو صُفّه در دو طرفِ آستانه آن تعبیه شده بود. میر و دایی از دالان کوچکی که با پله های سنگی حیاط مدرسه را به طبقه بالایی وصل می کرد گذشتند و به سمت راست پیچیدند و برابر حجره ای که نسبتاً بزرگ تر از بقیه بود ایستادند. غیر از آخوند میرزاعلی کس دیگری در حجره نبود. آخوند پشت رَحلِ کوچکی نشسته بود و کتابی مطالعه می کرد. دایی رجب از شوق میر به آموختن گفت و رئیس مدرسه طالبیه با تواضع سر تکان داد و همچنان که چشمان ریزش به کتابِ روی رحل بود دستی به ریش سفید و بلندش کشید و طوری به دایی جواب داد که میر چیزی از آن نفهمید. چشم های دایی رجب از شادی برق زد. نفسی به راحتی کشید و گفت «لطف شما مستدام.» میر سر خم کرد و دست آخوند را بوسید و با اجازه او همراه دایی رجب از اتاق بیرون رفت. ... دایی رفت میر ماند و مدرسه. به سمت چنارهای کنار حوض برگشت. سر بلند کرد و به زمینه آبی آسمان خیره شد. تکه پاره های ابری پنبه ای به نرمی به سویی شناور بود. سینه اش را از هوای پاک بهاری پر و خالی کرد. حالا در صحن معروف ترین حوزه علمیه شهرِ آرزوهایش منتظر بود تا او را به حجره اش راهنمایی کنند. به طرف حوض که آب زلالش از نسیم می لرزید قدم برداشت. خیره به لرزش آب که از انعکاس نور می درخشید پیش رفت. صدایی صمیمی او را به خود آورد «قارداش! خوش گلمیشین! بفرمایید.» میر سر برگرداند و جوانی را که موی تنکی بر صورت و عرق چینی سیاه بر سر داشت روبه رویش دید. جوان دست پیش آورد. ـ سلام. ـ سلام.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک