قصر جلبک ها از نگاهت ریخت در جانم جنونی بندری رد نشو از پای قایق های عاشق سرسری! تو خلیج فارسی من خاکِ سوزان کویر با تو ایران می شوم ـ مهد شکوه و برتری ـ چشم هایت مثل قهوه خانه های ساحلی نیمه شب های زمستانی پُرند از مشتری من برای جشن تو کِل می کشم اما چه سود خیره می مانی به دخترهای پیراهن زری کشتی بی سرنشینم را به دریا می برم یک شب توفان زده بی بادبان ... بی روسری ... بعدها دنبال من می آیی اما نیستم در خیالت غرق خواهم شد شبی خاکستری این همان کشتی ست افتاده کف دریا ولی قصر جلبک ها شده در حیرت و ناباوری خواستی از کوسه ماهی ها سراغم را بگیر از همان هایی که روی دامنت می پروری از جزیره های دورافتاده پیدا می شوم نه ... نمی دانم چه داری بر سرم می آوری شکسته بالی باز هم آه در بساط نداشت چه کند مرد خشک سالی را؟ گردن ِبخت شوم می انداخت دخترش سفره های خالی را گِله می کرد از زمین و زمان دلش افتاده بود در خفقان یک شب تلخ با خودش می برد کوله بار ِشکسته بالی را فکرِ اسبِ سپیدِ خوشبختی پای او را به دورها وا کرد روی دست حباب ها می ساخت قصرِ زیبای خوش خیالی را چادرش را به بادها بخشید آن ورِ باغ زردِ روسری اش سیب سرخی که داشت لک می زد به زمین ریخت هر چه کالی را ماهی ِساده دل به دام افتاد تور می شد تقاصِ سادگی اش هی به کام نهنگ ها می ریخت آسمانْ ماه ِآن حوالی را طوق بدنامی ِزمین و زمان گردن آویزِ تازه ای شده بود در و دیوار بر سرش می ریخت روز و شب پچ پچِ اهالی را رود در دست باتلاق افتاد ماه از غصه در محاق افتاد به کجا برد آبی چشمه با خودش آن همه زلالی را؟! هیزی چشمِ جیرجیرک ها غنچه ها را به وا شدن واداشت مادرش هی خزان زده می بافت باغ ِگل های سرخ قالی را برگ ریزان برگ ریزانم بهارم را به یغما برده اند بادها صبر و قرارم را به یغما برده اند حال پاییز من از شور زمستان بدتر است باغ پُربار انارم را به یغما برده اند سال ها چنگیزها با اسب های یکه تاز خانه ام ... ایلم ... تبارم را به یغما برده اند مثل انسان نخستینم ولی آواره تر سیل ها دیوار غارم را به یغما برده اند چشم هایم را می آویزم به در دیوانه وار میخ ها دار و ندارم را به یغما برده اند در دل انگشت هایم شور شادی مرده است تار تب دارِ سه تارم را به یغما برده اند جار می زد دوره گردی کوچه های شهر را آی مردم! روزگارم را به یغما برده اند
تلگرام
واتساپ
کپی لینک