کتاب بلوغ پشت خاکریز را می
توانید با استفاده از روش های زیر با سایرین به اشتراک بگذارید.
کتاب بلوغ پشت خاکریز
معرفی کتاب بلوغ پشت خاکریز
4.9 (1)
کتاب
بلوغ پشت خاکریز،
اثر
حسن شیردل
،
در بازار نشر ایران، توزیع شده است. این محصول
در سال 1394
توسط انتشارات
سوره مهر
،
به چاپ رسیده است.
این محصول
در قطع و اندازهی رقعی،
در سایت ایده بوک قرار دارد.
ناموجود
این محصول ممکن است با عنوان یا انتشارات دیگری موجود باشد، مجموعه آنها را
اینجا
ببینید.
وقتی به خانه رسیدم همه از دیدنم خوشحال شدند و من متعجب شدم از اینکه دیگر سر به سرم نمی گذارند. پدرم می گفت «بالاخره این راهیه که تو انتخاب کردی! می دونم هر چی بهت بگم فایده ای نداره و تو باز کار خودت رو انجام می دی!» و از آن روز مادر در نامه هایی که برایم می فرستاد می نوشت «من افتخار می کنم که مادرِ یک بسیجی هستم که به جبهه می رود.» اما برادرانم همایون و امید مدام مرا موعظه می کردند. اوایل آبان ۱۳۶۶ بود. روز دوم بازگشت من به بابل بود مادر لباس هایم را جمع کرد و غذای خوبی هم برایم تهیه کرد. پدر مبلغ ناچیزی پول گذاشت توی جیبم دستش تنگ بود. با جعفر قرار بود برگردیم. خیلی به او اصرار کردم که نیاید. به کسی هم نگفته بود که فرمانده دسته است. او که احساس مسئولیت می کرد نمی توانست در بابل بماند. آمد و دوباره رفتیم گردان. جعفر ضبط صوتی داشت که آن را با باطری های بی سیم راه می انداخت. عموماً با آن نوحه گوش می داد. دیگر حوصله نداشتیم به این نوارها گوش دهیم. دیگر نوار به نوار همه را از حفظ بودم. هنگام برگشت سوار قطاری شده بودیم که همه صندلی هایش چوبی بود و معروف بود به «قطار صندلی چوبی». آن روز یک کماندوی ارتشی و یک عرب که دشداشه عربی به تن داشت در کوپه ما بودند. این کماندوی ارتشی هیکل درشتی داشت. با لهجه غلیظ تهرانی اش گفت «این ضبطتون کار می کنه؟» جعفر گفت «آره کار می کنه!» گفت «نوار خوشگل چی داری حال کنیم؟» جعفر گفت «بیشتر این نوارها روضه امام حسینه!» کماندوی ارتشی لبخندی زد و گفت «یه مصیبتِ شاد بزن!» جعفر هم ضبطش را روشن کرد... کمی بعد با سر و صدای قطار به خواب رفتیم. جعفر کف قطار خوابید انگار توی پارک خوابیده بود کماندو و عرب هم روی صندلی یکی هم زیر صندلی. من هم رفته بودم بالای در. آنجا محفظه ای داشت که من به خاطر جثهٔ کوچکم در آن جا می شدم. قطار برای نماز صبح ایستاد. یکی از سخت ترین لحظاتِ من در جبهه وقت نماز صبح بود. همیشه از خودم می پرسیدم «اصلاً برای چی باید نماز صبح بخونیم؟ از خواب بیدار شو آب به صورتت بزن...» رسیدیم به گردان. چند روزی گذشت یک مرخصی کلی به همه دادند. معنی مرخصی ها این بود که یعنی خبری هست و بوی عملیات می آید.
نویسنده
حسن شیردل
در حال حاضر مطلبی درباره حسن شیردل
نویسنده بلوغ پشت خاکریز
در دسترس نمیباشد. همکاران ما در
بخش
محتوا،
به
مرور،
نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با
توجه به
تعداد
بسیار
زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها،
کاری
زمانبر
خواهد
بود؛
لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند،
تهیه و
درج
محتوای
برای
آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت
ایدهبوک،
این
نویسنده
را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و
مفید،
سایرین را
به
مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه
ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک