وقتی به خانه رسیدم همه از دیدنم خوشحال شدند و من متعجب شدم از اینکه دیگر سر به سرم نمی گذارند. پدرم می گفت «بالاخره این راهیه که تو انتخاب کردی! می دونم هر چی بهت بگم فایده ای نداره و تو باز کار خودت رو انجام می دی!» و از آن روز مادر در نامه هایی که برایم می فرستاد می نوشت «من افتخار می کنم که مادرِ یک بسیجی هستم که به جبهه می رود.» اما برادرانم همایون و امید مدام مرا موعظه می کردند. اوایل آبان ۱۳۶۶ بود. روز دوم بازگشت من به بابل بود مادر لباس هایم را جمع کرد و غذای خوبی هم برایم تهیه کرد. پدر مبلغ ناچیزی پول گذاشت توی جیبم دستش تنگ بود. با جعفر قرار بود برگردیم. خیلی به او اصرار کردم که نیاید. به کسی هم نگفته بود که فرمانده دسته است. او که احساس مسئولیت می کرد نمی توانست در بابل بماند. آمد و دوباره رفتیم گردان. جعفر ضبط صوتی داشت که آن را با باطری های بی سیم راه می انداخت. عموماً با آن نوحه گوش می داد. دیگر حوصله نداشتیم به این نوارها گوش دهیم. دیگر نوار به نوار همه را از حفظ بودم. هنگام برگشت سوار قطاری شده بودیم که همه صندلی هایش چوبی بود و معروف بود به «قطار صندلی چوبی». آن روز یک کماندوی ارتشی و یک عرب که دشداشه عربی به تن داشت در کوپه ما بودند. این کماندوی ارتشی هیکل درشتی داشت. با لهجه غلیظ تهرانی اش گفت «این ضبطتون کار می کنه؟» جعفر گفت «آره کار می کنه!» گفت «نوار خوشگل چی داری حال کنیم؟» جعفر گفت «بیشتر این نوارها روضه امام حسینه!» کماندوی ارتشی لبخندی زد و گفت «یه مصیبتِ شاد بزن!» جعفر هم ضبطش را روشن کرد... کمی بعد با سر و صدای قطار به خواب رفتیم. جعفر کف قطار خوابید انگار توی پارک خوابیده بود کماندو و عرب هم روی صندلی یکی هم زیر صندلی. من هم رفته بودم بالای در. آنجا محفظه ای داشت که من به خاطر جثهٔ کوچکم در آن جا می شدم. قطار برای نماز صبح ایستاد. یکی از سخت ترین لحظاتِ من در جبهه وقت نماز صبح بود. همیشه از خودم می پرسیدم «اصلاً برای چی باید نماز صبح بخونیم؟ از خواب بیدار شو آب به صورتت بزن...» رسیدیم به گردان. چند روزی گذشت یک مرخصی کلی به همه دادند. معنی مرخصی ها این بود که یعنی خبری هست و بوی عملیات می آید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک