آسمان صبح زود می آید از دلت آفتاب بردارد باز لب تشنه مشک بغض آلود می رود از تو آب بردارد تو کنار سکوت گنجشکان به تماشای دشت مشغولی ماه در این توهّم دور است «کاش می شد نقاب بردارد» دست هایت دو شاه بیت غریب با ردیفی بریده خون آلود خواهرت از کنار برکه خون می رود شعر ناب بردارد کِی دلش آمد آن پرستوها تشنه از پشت بام پر بکشند؟ کِی دلش آمد آن تبسم را از لبان رباب بردارد؟ رود بعد از تو می خورد افسوس بر دلش مانده داغ اقیانوس هیچ مردی نرفته بعد از تو مشکی از این سراب بردارد باز پیغمبران تاریکی پشت دروازه های دشت اُحُد منتظر مانده اند تا خورشید پای را از رکاب بردارد تا مگر زیر آن رسالت سرخ شانه خالی کند نژاد بشر از دو دستت عَلم بیفتد و بعد هر کسی یک کتاب بردارد هرچند دریا در شبی خورشید را گم کرد اما دلش هر روز با عشقش تلاطم کرد از جلگه های تشنه باران گذشت اما تنها نگاهی ساده در چشمان مردم کرد زل زد به عمق انتظاری سبز در جنگل گاهی نگاهی بر لبان خشک گندم کرد سر را به سنگ و صخره های دور و بر کوبید با اشک هایش بارها خون در دل خم کرد یکباره از آن سوی اقیانوس ها خورشید با لهجه آتش فشان با شب تکلم کرد دریا کنار پای اقیانوس زانو زد همراه با رنگین کمان جنگل تکلم کرد طوفان رسید و ابرهای تیره را پس زد خورشید روی سنگ قبر شب تیمم کرد در هم بریز سلطنت انتظار را تفهیم کن برای پرستو بهار را در منجلاب وهم خودم گیر کرده ام سرریز کن به سمت دلم آبشار را قلبم شبیه سنگ شده سر به راه کن این تکه سنگ رانده شده از مدار را گفتم شبی می آیی و شرمنده می کنی با سرخی لبان قشنگت انار را میخواستم برای تبرُّک فقط کمی از شانه هایتان بتکانم غبار را دارم برای آمدنت پیر می شوم هر جمعه زیرکانه شکستی قرار را ساعت برای آمدنت تیک تاک تیک... ساعت برای آمدنت اختیار را... در فصل های زرد فراموش کرده اند حتی کلاغ های جهان قارقار را هر کس به وُسْع قافیه ها از شما نوشت آقا بیا کساد کن این کار و بار را
تلگرام
واتساپ
کپی لینک