صدای اذان از رادیو بلند شد. نماز خواندیم و همه دور سفره نشستیم و افطار کردیم. نزدیک ساعت یازده در حال تدارک غذای سحر بودیم که از توی کوچه صداهای درهمی شنیدیم. مادرم از خانه خارج شد و بعد از چند دقیقه با چهره ای درهم و وحشت زده برگشت. با نوک انگشتانش روی گونه اش می زد و در حالی که گریه می کرد گفت «ووی!... خدا رحم کنه!» چی شده ننه؟! می گن سینما رکسه با مردم داخلشه آتیش زده ان! ًِهمه وا رفتیم. غم تمام عالم بر دلم سنگینی می کرد مخصوصا وقتی مادر گفت «دختر فلانی همون که پابه ماه بود با شوهرش تو سینما بودن!» کف حیاط ولو شدیم. گریه کردیم و ضجه زدیم. نگاهم به آسمان افتاد که مثل ما بغض کرده بود و سنگینی بار این مصیبت را با گرما به رخ روزگار می کشید. سایه ای از غم و ماتم شهر را پوشانده بود. تا صبح همه مان بیدار بودیم و با صدای ضجه های همسایه داغدارمان به عزا نشسته بودیم. خبر رسید که هنگام پخش فیلم گوزنها سینما آتش گرفته است و مأموران شهربانی به جای کمک به مردم داخل سینما درها را با زنجیر بسته اند و حتی مانع کمک مردم به آن ها شده اند. صبح روز بعد برای عرض تسلیت به خانه همسایه رفتیم. فقط صدای قرآن و شیون و زاری شنیده میشد. سر کوچه حجله بسته و همه سیاه پوش بودند. قبل از ظهر به گورستان رفتیم. شاهد صحنه های دل خراشی بودیم. گودال بزرگی حفر کردند و پیکر سوخته و به هم چسبیده شهیدان را در یک گور دسته جمعی خواباندند و روی آن ها خاک ریختند. زن مرد پیر و جوان کنار گور عزیزان خود را صدا می زدند. با چشم خودم دیدم مادری جنازه سوخته عزیزش را در آغوش گرفته بود و زار می زد. شهدای شناسایی شده در مزار جداگانه ای به خاک سپرده شدند. تمام آن روز و حتی روزهای بعد حس و حال خوبی نداشتم ولی مهر ماه بود و باید به آموزشکده می رفتم...
تلگرام
واتساپ
کپی لینک