بنر بالای صفحه
فرمانده گمنام جلد 35
فرمانده گمنام جلد 35

کتاب فرمانده گمنام جلد 35

معرفی کتاب فرمانده گمنام جلد 35

(1)
کتاب فرمانده گمنام جلد 35، اثر علی تکلو ، در بازار نشر ایران، توزیع شده است. این محصول در سال 1396 توسط انتشارات سوره مهر ، به چاپ رسیده است. این محصول در قطع و اندازه‌ی رقعی، در سایت ایده بوک قرار دارد. دانلود pdf و ارسال رایگان
ناموجود

این محصول ممکن است با عنوان یا انتشارات دیگری موجود باشد، مجموعه آنها را اینجا ببینید.

محصولات مرتبط

(2)
25%
فروش ویژه
(4)
27%
فروش ویژه
(5)
25%
فروش ویژه
(1)
25%
فروش ویژه
(4)
25%
فروش ویژه
(5)
1%
(4)
قیمت قبل
(4)
24%
فروش ویژه
(2)
24%
فروش ویژه
(2)
27%
فروش ویژه

مشخصات محصول

نویسنده: علی تکلو ویرایش: -
مترجم: - تعداد صفحات: 87
انتشارات: سوره مهر وزن: 132
شابک: 9786000317461 تیراژ:
اندازه (قطع) : رقعی سال انتشار 1396

معرفی محصول

تهیه شده توسط تیم تولید محتوای ایده‌بوک

براساس زندگی سردار شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور

چکیده

تهیه شده توسط تیم تولید محتوای ایده‌بوک

چکیده

آخه بچه جون! تو هشت سالته دیگه واسه خودت مردی شدی نمی شه بیایی تو مجلس زنونه. حالا مگه چی می شه مامان می خوام روضه گوش بدم. گناه که نیست! لا اله الاالله اگرم بیای راهت نمی دن. اونجا فقط زن ها و دخترها می آن. اگه دوست داری تو کوچه برو بازی کن منم دیرم شده باید زودتر برم. مرتضی که اومد می گم فردا شب ببردت مسجد. راضی شدی؟ مصطفی راضی نشد. هرجور شده باید میرفت. رفتن مادرش را نگاه می کرد. گوشة چادر مادرش به گل های کناری باغچه کشیده شد. چند گلبرگ رقص کنان افتادند! مصطفی قیافه اش در هم ریخت. به دیوار تکیه داد. مادر هم رفت بیرون و در را بست. مصطفی رفت توی فکر! یعنی چطوری می شد رفت تو روضه زنانه! آن قدر با خودش کلنجار رفت تا فکری به ذهنش رسید. دوید توی اتاق و چادر نماز مادر را سرش کرد. بعد جلوی آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد. چادر برایش بلند بود. اضافة چادر را جمع کرد زیر بغلش و دوباره توی آینه نگاه کرد. بدک نبود. از سر و وضعش خنده اش گرفت. پشت در حیاط ایستاد. دودل بود برود یا نه. قلبش تندتند می زد. قیافة مادر هم جلوی چشمش ظاهر می شد. بالاخره دل به دریا زد و تصمیمش را گرفت. چادر را جمع کرد و صورتش را پوشاند. فقط چشم هایش معلوم بودند. در را باز کرد. کسی توی کوچه نبود. از حیاط پرید بیرون و سریع راه افتاد. خدا خدا می کرد کسی را نبیند اما از بدشانسی هنوز چند قدم نرفته بود محمود را دید پسر بقالی سر کوچه. از ترس و خجالت سرش را پایین انداخت و قدم ها را تند کرد. محمود هاج و واج نگاهش کرد. انگار این دختر را می شناخت اما یادش نمی آمد. مصطفی دید محمود هاج وواج نگاهش می کند و نمی تواند بفهمد او کیست خنده اش گرفت. بعد صدایش را مثل دختربچه ها نازک کرد و چادر را تا دهانش گرفت و آرام با ادا گفت «سلام آقا محمود!» محمود از خجالت سرخ شد و درحالی که چشمانش از حدقه بیرون زده بود جواب سلام مصطفی را داد اما نمی دانست با کی صحبت می کند. مصطفی قبل از این که محمود بفهمد خنده ای کرد و پا تند کرد تا محمود دنبالش راه نیفتد. کمی بعد به خانه همسایه رسید. در خانه باز بود و صدای روضه بلند. از رفت و آمد زن ها می شد فهمید داخل خانه خبری هست. مصطفی جلوی خانه صغری خانم ایستاد. در همین حال یکی از همسایه ها به طرف او می آمد. دوباره خیس عرق شد. خواست برگردد اما دیگر دیر شده بود. خانم همسایه رسید کنار مصطفی و از این که مصطفی چنین حجابی داشت خوشحال شد و گفت «سلام خانم کوچولو. به به چه دختر باحجابی! آفرین دخترم! بیا بریم داخل.» 

نویسنده

مختصری درباره نویسنده

علی تکلو

علی تکلو

در حال حاضر مطلبی درباره علی تکلو نویسنده فرمانده گمنام جلد 35 در دسترس نمی‌باشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه «ارتباط با ما» درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایده‌بوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعه‌ی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه «ارتباط با ما» ارسال نمایید.


دیدگاه کاربران

دیدگاه شما

کد امنیتی ثبت نظر

با ثبت دیدگاه، موافقت خود را با قوانین انتشار دیدگاه در ایده بوک اعلام می‌کنم.

پرسش خود را درباره این محصول ثبت کنید