جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
248,640
من متولد سال ۱۳۶۵ هستم یک دهه شصتی با همه مسائل مربوط به آن زمانی که این کتاب به دستم رسید ۳۵ ساله بودم و با تردید بزرگی دست و پنجه نرم می کردم تردید درباره این مسئله که بالاخره مادر شدن را انتخاب کنم یا هرگز مادر نشدن را در تمام مدتی که این کتاب را ترجمه میکردم این تردید همنشین من بود هر روز نظرم تغییر می کرد. اما اتفاقی در جریان ترجمه این کتاب برایم افتاد که چندان قابل توصیف نیست. گویی ترجمه و درگیری هر روزه ام با این کتاب تأثیر نامحسوسی بر من گذاشت حال که به انتهای کتاب رسیده ام حس میکنم کم و بیش توانسته ام تصمیمم را بگیرم تصمیمی دشوار برای هم نسلهای من تصمیم مادر شدن.
جادویی را به سر میگذاشت نامرئی می شد و هر کس کفش جادویی را میپوشید میتوانست به هر جا که میخواست سفر کند. شکارچی دو برادر را گول زد و هر دو را برای خودش برداشت او از هر دو ابزار استفاده کرد تا بالاخره به کوه بلور رسید، جایی که همسرش در آن زندگی میکرد.
شکارچی نزد پادشاه کوه بلور رفت و توضیح داد که همسر جوان ترین دختر پادشاه است و آمده است تا او را با خود به خانه ببرد. پادشاه گفت: اگر بتوانی او را از خواهرانش تشخیص دهی می فهمم که راست گفته ای پادشاه هفت دخترش را فراخواند و همه آمدند. آنها لباسهای پرشان را به تن کرده بودند و همه شبیه هم به نظر میرسیدند همان طور که همه قوها به هم شبیهند. اما شکارچی ناامید نشد. او به خودش گفت: «اگر من به دستهای تک تکشان نگاه کنم قطعا همسرم را میشناسم. چون او برای فرزندانش لباس میدوخته و روی انگشت اشاره دست راستش جای سوزن باقی مانده است. وقتی که او دست همه دوشیزگان قوچهره را در دست گرفت همسرش را خیلی زود پیدا کرد پادشاه کوه بلور به این زوج هدایای گران بهای زیادی اهدا کرد و آنها را به راه خودشان فرستاد آنها خیلی زود به خانه شان و نزد فرزندانشان برگشتند و باقی عمر را در آنجا با خوبی و خوشی زندگی کردند.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک