جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
9,900
یک روز وقتی از بحرانی فوق العاده شدید بازگشتم، او به جای آنکه به مزاح من بخندد زیر گریه زد گفت چی از جون من میخوای؟ چرا منو تنها نمیذاری؟ نمیفهمی من یه پیرزن بدبختم....؟! وقتی این را گفت من روی دسته ی صندلی اش نشستم و او را در آغوش گرفتم و گفتم: «معذرت میخوام منو ببخش نمیدونم یه دفعه چم شد.» پیشانی اش را بوسیدم و موها و شانه هایش را نوازش کردم و تازه آن موقع بود که متوجه شدم او تا چه حد شکننده است، واقعاً چقدر پیر است. به مدت چند سال هر چند این مغایر با قانون طبیعت است اما من مطمئن بودم پیش از او خواهم مرد در لحظات خشمم وقتی باد در فراسوی کوه های شرق در حال شکل گرفتن بود، اغلب با صدای بلند فریاد می زدم خب.... آره... من خودم رو میکشم من خواهم مرد او با ملایمت لبخند میزد و میگفت: معذرت میخوام اما فکر میکنم اول نوبت منه در معدود دفعاتی که او درباره ی مرگ صحبت می کرد نشانی از ترس بروز نمیداد. همان طوری میگفت وقتی من بمیرم که کسی میگوید وقتی کتم را نفتالین بزنم تنها اندوه او از این بود که نمیدانست اگر مرا در دنیا تنها بگذارد چه بلایی سرم می آید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک