معرفی مختصر کتاب «لوکاس» که در روستا زندگی میکرد، تحتتأثیر تعریفهای پسرعمویش«نیکون» قرارگرفت و به شهر رفت. در شهر خوراکیهای رنگارنگی وجودداشت که لوکاس حتی وقت نمیکرد از آنها بچشد. لوکاس فکرکرد که آنجا بهشت است. ولی ناگهان زن صاحبخانه با گربهای از راه رسید. موشها پا به فرار گذاشتند و گربه آنها را تعقیب میکرد. لوکاس خیلی ترسیدهبود و به زحمت توانست از چنگ گربه فرارکند. او به روستا برگشت و آرامش روستا را به خوراکیهای خوشمزهی شهر ترجیحداد. داستان بالا در کتابی مصور و رنگی، در قطع رحلی و برای کودکان گروه سنی«ب» به چاپ رسیدهاست.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک