سبیل بابابزرگ، از اولش بزرگ بود. اما از وقتی خبرنگاران تلویزیون و روزنامهها، از سبیلش گزارش تهیه کردهاند، سبیل با سرعت زیادی رشد میکند. با این سبیل غولپیکر، زندگی بابابزرگ به قدری سخت شده که او دیگر نمیتواند راحت توی خیابان راه برود. نمیتواند راحت وارد خانه شود و حتی بخوابد. راهی جز کوتاه کردن سبیل نیست، اما شخص اصلی رمان ما-نوهی او- نقشهی بهتری دارد. البته او در این راه با دوستانش همراه است.
نوه میگوید: من در این داستان همه چیز را ننوشتهام. اولش خاله شهرزاد گفت بنویس. من گفتم: من نوشتن بلد نیستم. چه جوری باید بنویسم؟ خاله گفت: همین جوری که میخواهی یک چیزی را برای بقیه تعریف کنی!
اگر میخواهید بدانید خاله کیست، باید صبر کنید. داستان را که بخوانید خاله خودش میآید توی داستان. من فقط چیزهایی را نوشتهام که دربارهی سبیل بابابزرگ است. یک جاهایی را دلم نمیخواست بنویسم. خاله شهرزاد گفت: بنویسی بهتر است.
من هم نوشتم.
بعدش خاله شهرزاد گفت: اینها را ننویسی که کسی نمیفهمد ما چه کار کردهایم!
اگر میخواهید بدانید کجا را میگویم، کتاب را بخوانید تا برسید به “هیئت مدیرهی خل و چلها”. یک چیزهایی را هم توی دلم نگه داشتهام. به بابابزرگم قول دادم که توی دلم نگه دارم. اولش این جوری بود که توی مدرسه به من گفتند امروز برو خانهی بابابزرگت. من هم رفتم.
مامان بزرگ گفت: بابا و مامان رفتهاند مسافرت. بعد از آن من هر روز از مدرسه به خانهی مامان بزرگ و بابابزرگ رفتم . هر روز از خانهی آنها به مدرسه رفتم. به بابا بزرگ و مامان بزرگ قول دادم که دلم تنگ نشود. هی دلم به قولم گوش نکرد. من هر وقت دلم تنگ شد، به بابابزرگ و مامان بزرگ نگفتم. فقط چند بار گفتم. خاله هم گفت: این جا ننویسی بهتر است! من هم این جا این چیزها را ننوشتم. بعدش فقط چندبارش را نوشتم. بیشتر دربارهی سبیل بابابزرگ نوشتم!
رمان علیاصغر سیدآبادی طنز خواندنی و دلچسبی است که داستان خود را با جذابیت هر چه تمامتر به پیش میبرد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک