جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
یک بار که از عشق آتش گرفتی.... بتا از روی مسخرگی گفت: عشق جدید روی آتش فوت کرده و آن را خاموش میکند. چند بار دیگر هم آن جوانک را در مغازه او دیدم. حسادت می ورزیدم. همان طور که درک کرده اید عاشق او شده بودم. دیوانه وار عاشق شده بودم. وقتی این را به او گفتم به خاطر شیطنت گذشته ملامتم کرد. اگر آن کارها را نمیکردی من از اینجا فراری نمی شدم. تو را دوست داشتم و شاید هم با هم ازدواج میکردیم در این جا دایی دیونیزیو بار دیگر مکث کرد و نگاهش به دوردست خیره شد. به افق دور دست پنجره و در مارواء آن، انگار می خواست فکر کند که اگر آن دختر تخم مرغها را نمی دزدید و برای پدربزرگ شراب فراهم نمی کرد، چه چیزی پیش می آمد. مرا از خود نراند فقط نمیخواست دیگر در مورد عشق با او صحبت کنم و طبعاً همین باعث شده بود آتش عشق من بیشتر شراره بگیرد. یک سال سپری شد. مدام لاغرتر میشدم قادر نبودم درد و رنج عاشقانه ام را مخفی کنم. در خانه هم همه مطلع بودند و کم و بیش مسخره ام میکردند. می خندیدند، کمی هم نگرانم بودند مادرم به من میگفت: آن دختر کولی به تو معجونی سحر آمیز خورانده است ولی همان طور که تو را مسحور خود کرده است با محلول دیگری جادو را باطل خواهد کرد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک