جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
گوشه اتاقک مچاله شده بود. از زیر در که کمی با زمین فاصله داشت سوز بدی میآمد. دست و پایش گِز گز میکرد. احساس میکرد دیگر هرگز نمیتواند راه برود. بند بند وجودش درد میکرد و دلش بهم میخورد. به باریکه نوری که از لای در به داخل میتابید چشم دوخته بود و به این فکر میکرد که چطور خواهد مُرد؟
تحمل آن حجم از درد را نداشت. احساس خوابآلودگی میکرد ولی باید بیدار میماند. از جایش بلند شد و در اتاقک راه رفت. با این کار سعی داشت بدنش را گرم کند، ولی بیفایده بود. کولاک همچنان ادامه داشت، این را از صدای باد که با شدت میوزید میفهمید. هر از گاهی دانهی برفی از زیر در به داخل سُر میخورد. ناگهان دوان دوان به سمت در آهنی رفت و با شانهاش محکم به آن کوبید. درد شدیدی در شانهاش پیچید و به زمین افتاد. تصویر شایان مقابل چشمانش میرقصید و صدایش در گوشش میپیچید...
تلگرام
واتساپ
کپی لینک