جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
37,000
پادشاه گفت: «تو نمی خواهد غصه ماری را بخوری خدمتکارها همیشه کاری برای انجام دادن دارند، البته اگر بخواهند تن به کار بدهند!»
پادشاه تاجش را کمی روی سرش پس و پیش کرد و گفت: مثل این که من بیشتر باید به فکر تربیتت باشم
مادرت که اصلا به این کار نمیرسد.»
شاه دخت :گفت او که تقصیری ندارد چون تمام شب را بیدار میماند، خوب مجبور است روزها بخوابد.»
در همان لحظه در باز شد و شاه بانو وارد شد. دامن ارغوانی رنگی تنش بود و دمپاییهایی به همان رنگ به پا داشت. شاه بانو دستش را جلوی دهانش گرفت و خمیازه ی بلندی کشید و گفت: هنوز نمیتوانم چشم روی چشم بگذارم کاش شماها می توانستید کاری برایم بکنید تمام شب را که توی قصر پرسه میزنم روزها هم که باید نقش زیبای خفته را بازی کنم. اصلاً معلوم هست آقای جوان مسئول نوشتن این افسانه کجاست؟
شاه بانو خمیازه ی بلند دیگری کشید و گفت: «ماری لطفاً یک فنجان قهوه برایم بریزید.
ماری به شاه بانو زل زد و از جایش جم نخورد.
شاه بانو در حالی که برای خودش قهوه میریخت پرسید
این چش شده؟»
پادشاه گفت: «گویا» نویسنده ی جوان غیبش زده بدون
دستور او هم که خدمتکارها هیچ کاری نمیکنند.
روزی روزگاری پادشاهی و شاه با نویی و شاه رختی در قصری افسانه ای زندگی می کردند همه چیز رو به راه بود تا این که ناگهان یک روز صبح نویسنده ی جوان افسانه دست از نوشتن کشید و زندگی در قصر از حرکت بازایستاد. گل های گلستان قصر خشکیدند. در اوج تابستان هوا سرد شد. خدمتکاران منتظر آخرین فرمان نویسنده خشك شان زد. پادشاه و شاه با نو و شاه دخت ساکنان افسانه ای قصر افسانه ای به فکر چاره افتادند.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک