جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
224,000
یخ ها / ١٠
اسکلد / ۲۶
هیلدا / ۴۴
غار / ۶۱
سنگ یادبود / ۷۷
زاغچه / ۹۱
گرگ / ۱۰۵
گرسنگی / ۱۲۱
قصه / ۱۳۷
شک و تردیدها / ۱۵۱
سقوط / ۱۶۹
مرگ / ۱۸۶
آب شدن یخ ها / ۲۰۲
وحشت / ۲۲۱
پیک ها / ۲۳۷
نبرد / ۲۵۱
خائن ها و دروغ ها / ۲۶۹
پرنده ی ادین / ۲۸۴
پر / ۲۹۷
غل و زنجیرها / ۳۱۳
آتش / ۳۳۰
فروپاشی جهان / ۳۴۲
جهان نو / ۳۵۸
درباره ی نویسنده / ۳۷۲
آشنایی با اسطوره های اسکاندیناوی / ۳۷۴
نه. اما فکر کردم صدای کسی را شنیدم احساس کردم کسی نگاهم میکند.
هیک می گوید: «رد پاهایی پیدا کردم. آلریک میگوید خیلی غیر عادی نیست. مطمئناً یکی از افراد تو......
هیک آهسته میگوید: «افراد من این پایین نیامده اند.
آلریک می پرسد: «از کجا این قدر مطمئنی؟ شاید یکی از افرادت بدون اینکه به تو بگوید این پایین آمده باشد.
هیک میگوید: «اگر حقیقت داشته باشد پس یکی از افراد من حضورش را از دختر شاه پنهان کرده و هیچ کدام از افراد من چنین کاری نمیکند.» و رو به من می گوید: «به شما اطمینان میدهم.
اما به خاطر می آورم که آن شب در تالار یکی از افرادش با آسا چه رفتاری کرد. حق با من بود. من قبلاً تنها نبودم. شاید یک ها گبیو نبوده، یک مرد بوده. این فکر نگرانی کاملاً متفاوتی را در من ایجاد میکند.
هیک میگوید: «بهتر است به قلعه برگردیم. او با قدم های منظم چند متر جلو می رود و بعد رویش را برمیگرداند و میگوید: «لطفاً بیایید، سولویگ.» خوشم نمی آید اسمم را صدا کند اما من و آلریک پشت سرش راه می افتیم. عصر همان روز هنگامی که خورشید غروب میکند و هوای تاریک روشن
زمستان همچون رودی از یخ سرازیر میشود بیرون میروم تا از پشت قلعه برای آتش مقداری هیزم بیاورم وقتی به نبش ساختمان نزدیک میشوم صدای گفت و گوی آهسته ای را میشنوم
تلگرام
واتساپ
کپی لینک