جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
768,000
ین حد شیفته این زنک لعنتی است همین است؟ اینک خود او هم به همین تابلو می ماند - با یک شاخه گل در کنجی نشسته!» صورت خود را توی بالش فروبرد و در حالی که روبالشی را به دندان گرفته بود تا فریاد نزند، گریه سرداد. لحظه ای بعد نیکولای ایوانوویچ به سالن پذیرایی آمد، پاهایش را از هم گشود، فندکش را با حالتی عصبی روشن کرد به طرف پیانو رفت و شستی های آن را تک تک به صدا درآورد، و از تسلسل این اصوات تصنیف مبتذل و عامیانه ای به وجود آمد. خون توی رگ های داشا منجمد شد. نیکولای ایوانوویچ در پوش پیانو را با سروصدا بست و گفت: آن قدرها هم غیر منتظره نبود.
داشا گفته او را چندین بار با خود تکرار کرد و کوشید تا مگر معنای آن را بفهمد. ناگهان طنین زننده زنگ توی راهروخانه پیچید نیکولای ایوانوویچ دست به ریش خود برد اما لحظه ای بعد با صدایی خفه آهی طولانی کشید و بی آنکه کاری انجام دهد، شتابان به اتاق کار خود رفت مغول بزرگ همچون حیوانی سم دار در طول راهرو تق تق راه انداخت. داشا شتابان از جای خود بلند شد – چشم های او تار و قلبش تند شده بود - و به سرسرا دوید.
در سرسرا، یکاترینا دمیترونا به بینی کوچک خود چین انداخته بود و با انگشت های کرخت شده از سرما مشغول گشودن گره روبانهای ارغوانی رنگ با شلق پوستی خود بود. او گونه یخ زده و گلگون خویش را جلو برد تا خواهرش آن را ببوسد اما هنگامی که پیشنهادش بی جواب ماند حرکت تندی به سر خود داد، با شلق را از خویشتن دور کرد و با چشم های موشکاف خاکستری رنگش به داشا نگریست. آنگاه به صدای بمی که از درون سینه اش خارج میشد و در همه حال عزیز و دلپذیر بود گفت: اتفاقی افتاده؟ با نیکولای دعوات شده؟
تلگرام
واتساپ
کپی لینک