کتاب غرب غم زده را می
توانید با استفاده از روش های زیر با سایرین به اشتراک بگذارید.
کتاب غرب غم زده
غرب غم زده
ناموجود
4.3 (4)
معرفی محصول
بین سه نمایشنامهای که معروف شدهاند به سه گانهی لینِین، غرب غم زده نمایش زیادهروی است.
قصهی دو برادر که در خانهای مشترک زندگی میکنند و نه فقط از کودکی تا بزرگسالی کم به همدیگر بدی نکردهاند بلکه همین الان هم جفتشان حاضرند هر کاری بکنند تا آن یکی را به زانو در بیاورند. نمایشنامههای مک دونا پُرِ آدمهای قسیالقلباند اما شاید هیچکدامشان مهابت غرب غم زده را ندارند، چون اینجا معلوم نیست آدمها چرا این طور بی محابا خشونت میکنند و بی رحماند و حتی از این هم ترسناکتر: برای خود این آدمها که اصلا مهم نیست چرا.
مک دونا چهارده ساله بود که با دیدن نمایشی از دیوید ممت، بوفالوی امریکایی تصمیم گرفت نویسنده بشود. درس را رها کرد و طی هشت سال بعدش صد و خردهای قصه و طرح فیلمنامه نوشت و برای هر جا به ذهنش میرسید، فرستاد؛ همهشان رد شدند.
در بیست و چهار سالگی هنوز داشت با مقرری هفتهای پنجاه دلار دولت سر میکرد که تصمیم گرفت نمایشنامه بنویسد. دورهای هر روز صبح پا شد و تا بعد از ظهر کار کرد، بعد هم تا آخر شب مینشست پای تلویزیون به دیدن سریالهای شبکههای مختلف تا برای گره افکنی و به جان هم انداختن شخصیتها، ایده بگیرد.
ولش: گرلین
گرلین: پدر. چی کار میخوای بکنی؟
ولش: فقط نشستهم اینجا فعلا.
گرلین: هاه آره، آره. امروز تو مراسم تامِس موعظهت قشنگ بود ها پدر.
ولش: ندیدمت اونجا، بودی؟
گرلین: اون تَهتَهها بودم. بگی نگی گریهم انداختن اون جملهها.
ولش: تو و گریه؟ این همه سال هیچ وقت نشنیدهم تو گریه کنی گرلین. نه تو ختمها نه تو عروسیها. تو حتی وقتی هلند تو اون جام جهانی کوفتی ما رو حذف کرد، گریه نکردی.
گرلین: الان دیگه هر از گاه گریه میکنم، بابت چیزهای مختلفی…
ولش: اون دروازهبان کوفتی پکی بنز. شوت یه گاو کوفتیو هم نمیتونست بگیره.
گرلین: بهم گفتن امروز چند تایی لیوان خوردهی پدر.
ولش: الان غر نزن سرم. بعد اون همه چیزهای دیگه.
گرلین: غر نزدم سرت.
ولش: بین این همه روز، امروز نه.
گرلین: ضمنا اصلا غر نزدم سرت. من بعضی وقتها سر به سرت میذارم، ولی فقط همین یه کارو میکنم.
ولش: بعضی وقتها آره؟ درستتره که بگی تمام مدت، عین همهی آدمهای این دور و بر.
گرلین: من فقط هر از گاه سر به سرت میذارم.
نه، الان دارم فقط شوخی میکنمها پدر.
ولش: دیدی؟
گرلین: اه، میشه دیگه یه شوخیو تحمل کنی پدر؟ تو فقط چون این قدر مغروری و فقط خودتو قبول داری، یه همچین هدف آسونی میشی برا شوخی کردن آدمها دیگه.
ولش: من مغرور نیستم و فقط هم خودمو قبول ندارم.
گرلین: خیله خب، تو این جوری نیستی.
ولش: من واقعا خیلی مغرورم و فقط خودمو قبول دارم؟
گرلین: نه حالا. خب بیشتر از اکثر کشیشها نه.
ولش: پس شاید مغرورم. شاید برا همینه که تو این شهر جا نمیافتم. با اینکه حاضر بودم نصف قوم و خویشهامو هم بُکُشم تا تو این شهر جا بیفتم. یا مسیح. اولی که اومدم اینجا، فکر میکردم لینین جای قشنگیه، ولی نه. معلوم شد پایتخت جنایت اروپای کوفتیه. تو میدونستی از قصد زده باباشو کشته؟
گرلین: فکر کنم تو این مدت یه شایعهای شنیده بودم…
ولش: یه شایعهی کوفتی؟ اون وقت به روی خودت هم نیاوردی یا نرفتی گزارش بدی؟
گرلین: من قطعا خبرچین نیستم و بابای کلمن هم همیشه از این پیرمرد کوفتیهای بداخلاق بود. یه بار گربهی من ایمُن رو با لگد زد.
ولش: پس یه یارویی چون یه گربهایو با لگد زده، حقشه بمیره؟
گرلین: بستگی به یاروش داره و گربههه. ولی بهت بگم ها، این جوری تعداد گربههایی که تو ایرلند لگد میخورن خیلی کم میشه، اگه یارویی که میخواست لگد بزنه، مطمئن بود بعدش با گوله میزنن تو کلهش.
ولش: انگاری تو هیچ اصول اخلاقیئی نداری گرلین.
گرلین: من خیلی هم اصول اخلاقی دارم، فقط مثل بعضیها دائم در موردشون آه و ناله نمیکنم.
ولش: ول و کلمن بالاخره یه روزی میزنن همدیگه رو میکُشن اگه کسی یه کاری نکنه که جلوشونو بگیره. به هر حال کار من نیست که جلوشونو بگیرم. کار کسیه که دل و جرئتشو داشته باشه.
من براشون یه نامهی مختصری نوشتم گرلین، دفعهی بعدی که دیدیشون میدی بهشون؟
گرلین: خودت همین زودیها نمیبینیشون؟
ولش: نمیبینم. امشب دارم از لینین میرم.
گرلین: میری کجا؟
ولش: هرجا. هرجا بفرستنم غیرِ اینجا.
گرلین: آخه چرا پدر؟
ولش: کلی دلیلهای مختلف داره خب، ولی سه تا آدمکشی و یه دونه خودکشی تو آدمهای کلیسام اصلا نقشی توش نداشت.
گرلین: ولی هیچ کدومشون تقصیر تو نبود پدر.
ولش: اه، نبود؟
گرلین: تازه مگه فردا صبح مسابقهی نیمه نهایی زیر دوازده سالهها نیست که باید برای تیمو مربی گری کنی؟
ولش: اون هرجاییها تا قبل اینم هیچ وقت حرفهای منو گوش ندادهن . الان دیگه نمیدونماصلا چرا باید برنبازی کنن. هیشکی هیچ وقت به حرفهای من گوش نمیده. هیشکی هیچ وقتِ هیچ وقت به من گوش نمیده.
گرلین: من بهت گوش میدم.
در حال حاضر مطلبی درباره مارتین مک دونا
در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش
محتوا،
به
مرور،
نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه
به
تعداد
بسیار
زیاد
نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری
زمانبر
خواهد
بود؛
لذا
در
صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه
ارتباط با ما
درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت
قرار
خواهد
گرفت.ضمنا
اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر
خود،
نویسنده
هستید
و
تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و
دعوت
کنید،
می
توانید
محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ما
ارسال
نمایید.
متولد سال ۱۳۶۰ در تهران. بهرنگ رجبی از جمله مترجمانی است که با قریحه مثال زدنی خود در انتخاب عناوینی که برای ترجمه برمیگزیند، نقش پررنگی در شناساندن تعدادی از مهمترین نویسندگان و نمایشنامهنویسان، به مخاطبان فارسی زبان داشته است. رجبی در کنار ترجمههای خود برای بزرگسالان در گروه ادبیات کودک و نوجوان نیز ترجمه هایی داشته که از آن میان مجموعه تام گیتس اثر لیز پیشون از جمله پراستقبالترین ترجمههای او برای نوجوانان است.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک