جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
214,600
شنیده شد و کالسکه ای پنجره مغازه را تاریک کرد. زنگ مغازه صدایی کرد و با شکوه ترین مشتری که او تا به حال دیده بود با پوست خزی بر روی شانه و الماس هایی که بر روی لباس سیاهش می درخشیدند پا به درون مغازه گذاشت. نگاه سوفی ابتدا به طرف کلاه بزرگ زن رفت. پرهای شتر مرغ اصل رنگ شده روی کلاه رنگ آبی و صورتی الماس ها را به خوبی منعکس میکردند و همچنان سیاه باقی مانده بودند. موهای فندقی رنگ زن او را جوان تر نشان می داد اما... سوفی متوجه مرد جوانی شد که در قفای زن وارد مغازه شد مرد جوان صورتی بی احساس و موهایی تقریباً قرمز رنگ داشت، خوب لباس پوشیده بود اما آشکارا رنگ پریده و عصبی به نظر می آمد و با وحشت به سوفی خیره شده بود. او از زن خیلی جوان تر بود. سوفی سردرگم شده بود.
خانم با صدایی آهنگین اما عامرانه پرسید: «دوشیزه هتر؟»| سوفی پاسخ داد: «بله؟»
ظاهراً مرد بیش از پیش ناراحت شده بود. شاید آن خانم مادر او بود. زن گفت: «شنیدم تو بهترین کلاه ها رو درست میکنی چند تا به من نشون بده.
سوفی که به خود اعتماد نداشت تا بتواند با چنین حالی درست پاسخ کسی را بدهد
از جا برخاست و چند کلاه آورد هیچ کدام از آنها شایسته این خانم نبودند اما سوفی می توانست نگاه مرد جوان را روی خود احساس کند و این باعث ناراحتی اش میشد. همین که زن میفهمید که کلاه ها به دردش نمیخورند آن زوج عجیب زودتر آن جا را ترک می کردند. او نصیحت فنی را به یاد آورد و نامناسب ترین کلاه را اول از همه به دست زن داد.
زن فوراً شروع به رد کردن کلاه ها کرد رو به کلاه بی لبه صورتی گفت: «زیادی چین داره و رو به کلاه حصیری سبز گفت: «خیلی جوونه به کلاهی که با نگینهای فراوان می درخشید گفت: مرموزه چقدر واضحه، دیگه چی داری؟
سوفی کلاه شق ورق سیاه و سفید را بیرون آورد این تنها کلاهی بود که ممکن بود برای زن جالب باشد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک