جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
188,700
حرف اول
۱۱
فصل هشتم | دفاع از حیثیت ایرانی
۱۴۹
فرزند طوهان فصل اول |
۲۷
فصل دوم نوجوان انقلابی
۴۳
فصل نهم ناجی جنگی |
۱۶۷
فصل سوم بسیجی
فصل دهم مسافر قبله |
۱۹۵
۷۳
فصل یازدهم | فاتح خورنوازان
۲۰۷
فصل چهارم | گل ارغوانی
۸۳
فصل پنجم | بدر تجسم قیامت بود
۱۰۳
فصل دوازدهم مهمان ملائکه
۲۴۷
فصل ششم | فاتح قشله
۱۲۱
حرف آخر
۲۷۹
فصل هفتم حادثه ای شوم
عکس ها
در مانگاه خیلی شلوغ بود. دور تا دور سالن پر از مریض هایی بود که در انتظار آمدن دکتر بودند. از قیافه خسته بعضی هاشان به خوبی پیدا بود که از راه دور آمده اند. ذبیح الله مستقیم به سمت منشی دکتر رفت. انگار با هم آشنا بودند. چیزی در گوشش گفت و بلافاصله برگشت پیش ما و گفت: و ناراحت نباشید، دکتر تا چند دقیقه دیگه می آد. به منشی دکتر گفتم این بچه اصلا حالش خوب نیست و باید سریع معاینه بشه.»
یک ربع بعد دکتر وارد سالن شد. مردم با دیدن دکتر از روی صندلی های پلاستیکی درمانگاه بلند شدند و به او احترام کردند.
دور تا دور میز منشی شلوغ شد همه میخواستند زودتر اسمشان خوانده شود و وارد مطب شوند. مرد منشی صدایش را بلند کرد و گفت: «شلوغ نکنید! برید سر جاتون بشینید به نوبت اسامی رو می خونم.» و قبل از اینکه بخواهد اسمی را بخواند رو کرد به ذبیح الله و گفت: «شما برید داخل. مریضتون خیلی بد حاله!»
یکی دو نفر شروع کردند به غرولند کردن، اما ذبیح الله بی اعتنا به آنها به مرد منشی گفت: «الهی خیر ببینی!»
وارد اتاق شدیم عرب قبل از آنکه دکتر بخواهد کلامی بگوید صدایش را به گریه بلند کرد: آقای دکتر تو رو به امام حسین به داد بچه م برسید. آقای دکتر، پسرم داره از دست میره دکتر جوان بی اعتنا به گریه های عرب به من گفت: «مشکل بچه ت چیه آقا؟» گفتم: «آقای دکتر، بچه م الان نزدیک چهار روزه نه شیر میخوره نه گریه میکنه! اصلا انگار.... بغض گلویم نگذاشت کلامم را تمام کنم.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک