همچنان که شامش را در کافه میخورد، کافهای که از سالها پیش میشناخت و حالا ماهها میگذشت که به آن سر نزده بود، با خود گفت: “آن بارانها که میبارد، همه بر پیشانی بلند او باریده است.” لقمه را فرو برد و ادامه داد “همان جا که اثر شکستگی دارد، رگهای خون آلود در گوشهی چپ پیشانی…” بیرون باران میبارید. از عصر یک ریز باریده بود.
چنگال را روی میز گذاشت و بی آنکه تشنه باشد جرعهای آب نوشید. باران به شیشهی پنجرههای کافه میخورد و منظرهی خیابان را تار میکرد. هر از گاهی نور چراغ ماشینی که از پایین خیابان میآمد و در چهار راه میپیچید، روی شیشههای خیس میافتاد و در بازتاب لغزندهی آن، دانههای درشت باران میدرخشید. صدای تندر از جایی دور به گوش میرسید . لیوان را به دهان برد. جرعهای دیگر از آب سرد نوشید تا گلویش را صاف کند. نجوایی که برای خودش هم ناآشنا بود، در سکوت حنجرهاش را داشت از هم میشکافت…
این بارانها که گاهی سرتاسر شب میبارد، لالههای گوش را از سنگ ریزه و گل و لایی که در پیچ و خم غضروفی آنها خانه کرده، میشورد و پاک میکند. پشت میز، این پا و ان پا شد. یک دست را زیر چانه ستون کرد و بی خیال به تماشای دانههای باران نشست که بر جام پنجره فرو میغلتیدند و همدیگر را دنبال میکردند.
عابری را دید که در تارهای درهم باران انگار پلاس پُر تموجی را روی سر خود کشیده بود و از پشت شیشهها گذشت. روشنایی زرد رنگی که شاید از ویترین مغازهای بود، هنوز آن سوی خیابان به چشم میخورد. دیر یا زود آن هم خاموش میشد. با خود فکر کرد، وقتی از کافه بیرون بروددیگر تاریکی و خلوت خیابان او را آزار نخواهد داد. زیر باران دیگر هیچ چیز او را آزار نمیداد. موجی از باران در جواب او ناگهان بر آسمانهی پنجرهها و در آیگاه کافه فرو بارید. روی سقف ماشینی که در آن نزدیکیها ایستاده بود، تاتاتاررراققق صدا زد. با خود فکر کرد، این بارانها آدم را زخمناپذیر میکنند.
نه، نمیتوانست شامش را تا به آخر بخورد. زودتر از آنکه فکر میکرد، سیر شده بود و دیگر اشتهایی برای خوردن سیبزمینی و هویجهای ته بشقاب نداشت.
باید فنجانی چای یا قهوه سفارش میداد و سیگاری میکشید. دود را که حلقه حلقه از دهانش بیرون میداد، دیگر همه چیز کامل بود. دیگر نگرانی پول را هم نداشت. حسابدار شرکت قول داده بود که همهی طلبها را تا آخر ماه بپردازد.
فکر کرد تا یکشنبهی آخر ماه مگر چند روز دیگر مانده است، واین شام دست بالا چهقدر خرج برمیدارد/ چند روزِ باقی مانده را با خودش کنار میآید. تنها کافی بود که سیگار کم نیاورد.
میتوانست مثل سالهای دانشجویی، با کشیدن سیگار اشتهایش را کور کند. چای و بیسکوییت هم که به اندازهی کافی در خانه داشت. خدمتکار کافه را با اشارهی دست صدا زد، سفارش چای داد و بار دیگر رشتهی گفتوگوی دراز شبانهاش را از سر گرفت. با خود گفت: در این شبها، حتا میتوان فنجانی چای برای او سفارش داد تا وقتی که بی خبر از راه میرسد، بالاپوش باران خوردهاش را از تن دربیاورد، درست آن طرف میز روبهروی آدم بنشیند، لبهی داغ فنجان را بر لبهای بی خونش بگذارد، چای را جرعه جرعه قورت دهد و اندرونهی یخ بستهاش را با آن گرم کند.
با این یادآوری، احساس کرد که یکبار برای همیشه خود را مجاب کرده است. با این که هرگونه ولخرجی برای آدمی در وضعیت او بی عقلی محض بود، اما میدانست که امشب این بازی مسرفانه را بی آنکه دست و دلش بلرزد تا آخر ادامه خواهد داد…
تلگرام
واتساپ
کپی لینک