جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
62,100
آرامینتا به سرعت گفت: البته که نیست بچه است و نادان قول میدهم در آینده مشکلی پیش نیاورد. استگو ساروس گفت نه توی مهد کودک من نمیتواند مشکل پیش بیاورد.» و بعد به طور عجیبی همه ی چیزهایی را که آرامینتا گفته بود تکرار کرد: «یکی از همین روزها توی دردسر می افتد. و بعد با عصبانیت رفت و دمش را این طرف و آن طرف کوبید.
و یکی از همان روزها بازیل توی دردسر افتاد بازیل را اخراج کردند. اینکه از مهد کودک بیرونش کرده بودند، اصلا ناراحتش نکرد بازیل با خودش فکر کرد: «کنار دایناسورهای دیگر بودن به چه دردم میخورد؟ من از همه ی آنها بهترم دو تا مخ دارم که یکی کارهای گردنم و جلو زانوهایم را انجام میدهد و دیگری کارهای پشت و زانوها و دمم را برانتا سورسها دو برابر دایناسورهای دیگر با هوشاند و من هم به اندازه ی یک برانتاسورس با هوشم.» نمی شد گفت که بازیل کله ی گنده ای دارد چون سرش کوچک ترین جای بدنش بود. او واقعاً لاف زن و متکبر و گستاخ بود.
آرامینتا به هرب گفت: «این پسر واقعاً لاف زن و متکبر و گستاخ است. باید این را از تو و خانواده و دار و دسته ات به ارث برده باشد که همیشه با دزدیها و دعواهایتان فخر می فروشید بازیل واقعاً درباره ی خودش چه فکری می کند؟ فکر میکند یک تیرانا ساروس رکس است؟ بازیل هم داشت دقیقاً همین جمله را میگفت فکر میکنی چی هستی؟» او از رودخانه ای که خانواده بیشتر وقتش را آنجا میگذراند بیرون آمد و آماده ی پیاده روی شد. داشت میدوید و به این فکر میکرد که عجب موجود خوبی است که ناگهان به دایناسور کوچولوی عجیبی رسید.
دایناسور کوچولو اصلا شبیه دایناسورهایی که تا حالا دیده بود نبود. صاف روی پاهای عقبی اش که خیلی کوچک تر از پاهای جلویی اش بود ایستاده بود.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک