جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
241,500
من به راه می افتم و میگویم
برو فکر کن... پسر هیپی هاج و واج چند قدمی پشت سرم می آید و بعد می ایستد اما تا وقتی من به داخل مترو می پیچم هر وقت بر می گردم او را می بینم که دور شدن مرا تماشا میکند شاید جمله آخرین مرا مزه مزه می کند. امروز دلم میخواهد راه بروم راه بروم آنقدر که خسته و کوفته روی نیمکتی بیفتم و قدرت هیچ نوع حرکتی را نداشته باشم... با مترو و پیاده خودم را به «اشتات «پارک محبوبم میرسانم. آنجا میان درختان بلند که کم کم خون سرخ پاییز تا گلوگاه سبزشان پیچیده و بالا رفته قدم میزنم..... به نظرم می رسد که درختان خون آلود و نیمه جان پاییزی یک صدا سرود غمگین و خفه مرگ را می خوانند سرودی که چون سرود بردگان زنجیری پر از ضجه و ناله های خفته در خون و اشک دل را می آزارد. از خودم می پرسم چرا درختان پا ندارند که از سرنوشت شومی که بر آنها چیره شده فرار کنند؟ چرا دهان ندارند که فریادهای ماسیده در گلو را سر دهند؟ و بعد ناگهان از تصور پاهای بسته و دهان قفل شده احساس خفقان میکنم و بی اختیار و با همه توانم در فضای پارک میدوم... مثل اینکه درختان همه امیدهای دویدن خود را به من منتقل کرده اند و کم کم حس میکنم میخواهم فریاد بکشم فریاد همه درختان خون آلود پاییزی.... فریاد از شقاوتها... فریاد از مرگ من از کودکی عادت داشتم با درختان حرف بزنم.... درد دل کنم و تیمار دارشان باشم شاید هم به همین دلیل من رشته «گیاه شناسی» را انتخاب کرده ام مادرم همیشه می گفت: «شهرزاد طوری با درخت ها و گل ها حرف میزند
تلگرام
واتساپ
کپی لینک