203,500
دیدن لباس هاشان و آن همه رنگ خوشم آمده بود.
وقتی از کنار دهات رد میشدیم یاد روستای خودمان افتادم یاد مادرم و خواهر و برادرها و دوستانم؛ حتی بزغاله ام کرهل تا شب راه رفتیم جلوتر سوسوی چراغ ها را دیدم. نزدیک نیمه شب بود و خوابم می آمد. خسته بودم. تا آن وقت این قدر راه نرفته بودم. وارد شهری شدیم که فهمیدم خانقین است. همه چیزش برایم جالب بود. با دهان باز و با یک عالمه تعجب این طرف و آن طرف را نگاه میکردم به نظرم قشنگ می آمد. پاهایم درد میکرد و از خستگی داشت میشکست خسته بودم و دعا میکردم زودتر برسیم.
از چند تا کوچه که گذشتیم به جایی رسیدیم که اکبر گفت: «رسیدیم. اینجا خانه ماست.»
خسته و کوفته بودیم زن ،اکبر با روی خوش در را باز کرد. زن جوانی بود که لباس محلی کردی قشنگی پوشیده بود. پسر کوچکی هم بغلش بود پسر تا ما را دید خندید و برای پدرش اکبر دست تکان داد وارد خانه شدیم بچه پرید توی بغل پدر آن زن از ما پذیرایی کرد بچه کوچک اسمش ابراهیم بود. وقتی نشستیم مرتب می آمد دور و بر من و میرفت با دیدن ابراهیم، یاد خواهر و برادرهایم افتاده بودم اشک توی چشمم جمع شده بود و هر کاری می کردم، نمی توانستم بغضم را پنهان کنم با ابراهیم بازی کردم و کمی حرف زدیم زبانشان با زبان ما کمی فرق داشت. دست و صورتمان را شستیم و سر سفره نشستیم به زور توانستم چیزی بخورم خوابم میآمد بعد از خوردن شام خوابیدیم؛ طوری که تا صبح حتی این پهلو و آن پهلو هم نشدم.
در حال حاضر مطلبی درباره مهناز فتاحی نویسنده فرنگیس نشر سوره مهر در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک