یدالله با دلجویی گفته بود «ناراحت نباش. تا دو ـ سه سال دیگر این طرف ها شلوغ می شود و همهٔ این زمین ها را می سازند!» اما سال ها گذشت و جز تک وتوکی آدم آن هم خیلی دور از آن ها کس دیگری آن طرف ها به فکر خانه سازی نیفتاد. مارجان روزهایی که کار نداشت دلش به هزار راه می رفت. نمی توانست یک جا بنشیند. از ایوان پا می شد و در حالی که با خودش حرف می زد به حیاط می رفت. دوروبرِ خانه را می گشت. بعد درِ آهنی حیاط را که ضد زنگ خورده بود باز می کرد و با چشمان دودوزن به جادهٔ خالی و بی انتها خیره می شد درست مثل وقت هایی که ساعتِ خانه آمدن اسماعیل دیر می شد و او با دلواپسی انتظارش را می کشید. تا وقتی که اسماعیل بود مارجان پناه و تکیه گاهی داشت. دوروبرِ خانه می پلکید و گوشه ای از کارها را می گرفت. وجودش دلگرم کننده بود هم برای مارجان هم برای فاطمه. بعد از اسماعیل مارجان و فاطمه دیگر تنهای تنها شدند. مارجان سرِ کار که می رفت همهٔ هوش و حواسش پیش فاطمه می ماند و هرطور بود زودی خودش را می رساند خانه. همان وقت ها یک شب مارجان توی خواب مادرش «ماه خانم» را دید که لباس سفید تنش بود و توی باغ آبی بزرگی زیر درخت انار نشسته بود. گفت «مارجان تا می توانی به فاطمه انار بده بخورد! خونش دارد کم می شود...» صورتِ «ماه خانم» مثل وقتی که داشت می مرد زردِ زرد بود. مارجان گفته بود «مادر تو چرا این قدر زرد شده ای؟!» ـ خونم کم شده مارجان! آن قدر کم که بالاخره مُردم و هیچ کس به دادم نرسید... مارجان هراسان از خواب جسته بود. بعد از ظهر دلگیرِ یک پنج شنبه رفته بود بازار خرما خریده بود و رفته بود قبرستان و برای مادر و پدرش و یدالله خیرات داده بود. مارجان حالا فهمیده بود که خوابش تعبیر شده است و دارد فاطمه را از دست می دهد حالا که روزی صد بار دست هایش را به سوی آسمان راست می کرد و با بغض می گفت «خدایا! خودت کمکم کن! کسی جز تو ندارم. ای کسِ تمام بی کسان!»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک