طوطی بازهم تعارف کرد ولی بالاخره با اصرار زیاد بازرگان گفت «من چیزی نمی خواهم. آخر من طوطی ام و شلوار جین یا عطر چارلی به دردم نمی خورد. فقط اگر خواستی به جای سوغات سلام مرا به طوطی هایی که بالای درخت های کیش می بینی برسان و بگو شکرقند گفت ‘روا باشد شما در آن جنگل های خرم از این درخت به آن درخت بپرید و آواز بخوانید و من در اینجا در کنج قفس افسرده حال روزگار بگذرانم؟ ’» راستی یادم رفت بگویم که بازرگان آدم باسوادی بود. مدرسه رفته بود و قصهٔ «طوطی و بازرگان» مولوی را در کتاب های درسی خوانده بود. به همین دلیل با شنیدن درخواست طوطی بلافاصله نقشهٔ او را فهمید اما به روی خود نیاورد و گفت «فقط همین؟ اینکه چیزی نیست. حتماً می گویم.» بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت «آخ! دیرم شد. نیم ساعت دیگر هواپیما پرواز می کند.» کیف سامسونتش را برداشت خداحافظی کرد و رفت. فردای آن روز بازرگان برای چند معاملهٔ نان و آب دار قدم زنان به طرف بازار کیش می رفت. اتفاقاً از خیابانی می گذشت که دو طرفش دو ردیف درخت بود و از قضا تعدادی طوطی روی درخت ها نشسته بودند. بازرگان حواسش به آن ها نبود و داشت به راه خودش می رفت که یکی از طوطی ها صدا زد «آهای بازرگان پیامی از شکرقند برای ما نداری؟» (دربارهٔ اینکه چطور آن طوطی ها فهمیده بودند بازرگان یک طوطی در خانه دارد که اسمش شکرقند است حدس های مختلفی می توان زد مثلاً شاید هنگامی که بازرگان طوطی را در سفرهای قبل از مغازه خریده بود این طوطی ها روی درختی که روبه روی آن مغازه بود نشسته بودند و بازرگان به محض خارج شدن از مغازه همراه با طوطی تازه خریداری شده با ذوق زدگی گفته بود چه طوطی بانمکی! اسمش را می گذارم شکرقند.) بازرگان گفت «نه.» طوطی گفت «هیچی؟» بازرگان کمی فکر کرد و یک دفعه یادش آمد و گفت «آها شکرقند چیز خاصی نگفت. فقط گفت اگر آن طرف ها طوطی هایی دیدی بهشان بگو جای شما خالی!
تلگرام
واتساپ
کپی لینک