جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
50,000
. فکر این که آن دو میلیونها کیلومتر دورتر برای زندگی من نقشه می کشند و برای حال نزار من میخندند دیوآنهام میکرد با عصبانیت و با صدای بلند گفتم بچه میخواین؟.. آره. زهی خیال باطل .... مگه من خرم؟ با بچه یا بدون بچه من که باید از این خونه برم پس چرا باید بچه دار بشم؟ من تصمیم خودم را گرفته بودم نباید خودم را در دامی بزرگتر می انداختم باید با مادرم صحبت میکردم و موضوع را برایش روشن می ساختم ولی بهتر بود تا آمدن آقای دکتر صبر کنم برای اولین بار از خودم نپرسیدم اگه برگردم چه اتفاقی می افته؟ اتفاقات بعد هیچ اهمیتی نداشت. سرم را روی بالش گذاشتم و خشنود از تصمیمی که گرفته بودم به خواب رفتم
چند روز بعد رقیه زنگ زد صدایش پر انرژی بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: باید باهات صحبت کنم امروز عصر با شوهرم میام خونتون شاید شبو پیشت موندم اشکالی که نداره؟
از خوشحالی داشتم بال در می آوردم سریع گفتم قدمتون روی چشم اگه بدونی چقدر خوشحال شدم رقیه قرار بود با شوهرش بیاید باید به طوبا خانم اطلاع میدادم باید تدارک شام را میدیدیم کمی مردد شدم که نکند او ناراحت بشود ولی با یادآوری تبسم آن روزش به طرف آشپزخانه رفتم.
فاز گدایی متنفرم... از تو متنفرم او را هل دادم. مثل بچه ی شش ساله ی ضعیف و ناتوان تلو تلو خورد و کنار دیوار به زمین نشست. به طرفش رفتم و شروع کردم به کتک زدنش دلم می خواست تا می توانستم بزنمش من داد میزدم فریاد می کشیدم فریاد بی محبتی هایش را فریاد قلدری هایش و حالا فریاد ناتوانی اش را
تلگرام
واتساپ
کپی لینک