1
بنر بالای صفحه
IdeBook.ir

کتاب از دوازده انگشت نکبتی اش

معرفی کتاب از دوازده انگشت نکبتی اش

4.1 (4)
کتاب از دوازده انگشت نکبتی اش، اثر اعظم مهدوی ، در بازار نشر ایران، توزیع شده است. این محصول در سال 1398 توسط انتشارات هوپا ، به چاپ رسیده است. این محصول در قطع و اندازه‌ی پالتوئی، در سایت ایده بوک قرار دارد.
موجود
قیمت ایده بوک: 28,000 5%

26,600

محصولات بیشتر
از دوازده انگشت نکبتی اش

مشخصات محصول

نویسنده: اعظم مهدوی
ویرایش: -
مترجم: -
تعداد صفحات: 197
انتشارات: هوپا
وزن: 170
شابک: 9786008025405
تیراژ: -
اندازه(قطع): پالتوئی
سال انتشار: 1398
تصویرگر: -
نوع جلد: -

چکیده

معرفی مختصر کتاب در رمان حاضر، «آواي» سيزده‌ساله، کله‌شق و يک‌دنده و بي‌ادب است. البته خودش اصرار دارد که بي‌ادب به نظر برسد. کله‌شق است چون از خانه فرار کرده. يک‌دنده است، باز هم چون از خانه فرار کرده و بي‌ادب است چون فکر مي‌کند بي‌ادب بودن يعني باحال و قوي بودن.اما فقط اين‌ها هم نيست. کسي که به او جرئت فرار داده خانم خپل است. خانم خپل با آن خانم ليفي‌اش. همان‌که توي عکس بچگي‌هاي «آوا» هست و با آن‌همه انگشتش! «آوا» خودش مي‌گويد. مي‌گويد اگر خپل را نمي‌ديد شايد هيچ‌وقت از خانه فرار نمي‌کرد. «آوا» به دنبال خانم خپل به جست‌و‌جوي چيزي مي‌رود و درنهايت شايد از جايي ديگر سردربياورد. مثل سفر «کريستف کلمپ» که براي کشف شرق رفت و در عوض غرب را کشف کرد.

گوشه ای از کتاب

پاشو رسیدیم اتوبوس خلوت خلوت شده بود. هوا هم تاریک تاریک فقط چند نفر روی صندلیها نشسته بودند و بیرون را نگاه می کردند اتوبوس بوی دود میداد و آدم احساس خفگی میکرد. پیاده که شدیم جلوی باغ بزرگی بودیم. کمی شبیه پارک بود.


حدس زدم باغ خپل باشد باغ بزرگی بود با نرده های سبز بلند. بالای نرده ها با پیچکهای سبز پوشانده شده بود. از در که رفتیم


تو اتاق نگهبانی کوچکی دیدم پیرمرد چروک لاغری جلوی آن ایستاده بود. دستهایش را پشتش زده بود و ما را نگاه می کرد.


خپل دستم را کشید و به سرعت از جلوی او رد شدیم.


پیرمرد گفت: «نوه امه.»


پیرمرد دهانش را باز کرد چیزی بگوید اما خپل دستم را کشید و سریع از آنجا رد شدیم.


نگفتم


نگهبانت چرا سلام نکرد؟ لباسش چرا اون طوری بود؟


چطوری؟


شبیه لباس اینها که تو پارکهان


چه میدونم حتماً دوست داره لباس فرم بپوشه. من به باغ پر از درختهای بزرگ و بلند چنار بود. همه جا نیمه تاریک بود. از دور چند نفر را دیدم گفتم اونها کی ان؟ اینجا چی کار می کنن؟


خپل روی نیمکتی در میدانچه ی کوچکی نشست و گفت: «هان؟

پشت جلد

چیزی از لای شکاف دیدم که همه ی تنم یخ کرد. پشت دیوار هیچی نبود. یعنی بود اما شبیه هیچی بود. زمین خیلی بزرگی کنده بودند. شاید اندازه ی زمین فوتبال خیلی کود و ترسناک بود. انگار دریاچه یا حتی دریایی بود که خالی اش کرده بودند. معلوم نبود سعید برای چی من را آنجا برد.


سرم گیج می رفت.


اینجا کجاست؟ چرا این قدر کوده؟


این چاله است چاله برای چیه؟


برای پی ساختمون هرچی گودتر باشه. ساختمون محکم تر میشه روح ما هم همین طوریه. هر چی حفره اش گنده تر باشه محکم تر و قوی تر میشیم.

نویسنده

اعظم مهدوی

اعظم مهدوی

در حال حاضر مطلبی درباره اعظم مهدوی نویسنده از دوازده انگشت نکبتی اش در دسترس نمی‌باشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایده‌بوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعه‌ی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.

دیدگاه کاربران

دیدگاه شما

کد امنیتی ثبت نظر

با ثبت دیدگاه، موافقت خود را با قوانین انتشار دیدگاه در ایده بوک اعلام می‌کنم.

پرسش خود را درباره این محصول ثبت کنید