جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
45,500
تونی بالاخره گواهی نامه ی خلبانی اش را گرفت و به فرانسه برگشت. او آرام و قرار نداشت و نمی توانست برای پرواز کردن انتظار بکشد!
به همین خاطر روزی بدون مجوز به داخل هواپیمایی پرید و آن را به پرواز درآورد. اما هواپیما سقوط کرد و تونی جمجمه اش شکست. و این، پایان پروازهای نظامی برای او بود! او حالا مجبور بود بایستد و از فارغ بالی در آسمانها دل بکند و کار دیگری برای خودش دست و پا کند. تونی کاری در حسابداری پیدا کرد ولی با این کار احساس میکرد شبیه پرنده ای است که در قفسی گرفتار شده باشد. او حالا وقتش را صرف تماشای عقربه های ساعت و شنیدن تیک تاکشان می کرد.
تونی به یکی از دوستانش چنین نوشت
ساعت دقیقاً یازده و ده دقیقه است. ساعت دقیقاً یازده و یازده دقیقه است.
ساعت دقیقاً یازده و دوازده دقیقه است.»
فقط نوشتن بود که به او تسلی خاطر میداد؛ نوشتن داستانهای کوتاه
داستانهایی برای فرونشاندن اشتیاقش به پرواز داستانهایی برای آرامش بخشیدن به روحش که روز به روز برای پرواز بی تاب تر میشد.
دوستانش از او می پرسیدند تو چته؟ مشکلت چیست؟ کار خوبی داری؛ پول زیادی در می آوری دیگر چه می خواهی؟
تلگرام
واتساپ
کپی لینک