جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
213,860
پدرم آن روز همراه ماروین همسر آن ماری در بیمارستان بود. ماروین هر شب در اتاق آن ماری میخوابید و برای همین هر روز خسته به نظر می رسید. خوابیدن کنار زنی که روی تخت بیمارستان به آن همه لوله و کیسه وصل بود کار آسانی نبود. تلاش میکردم او را بخندانم پدرم را هم همین طور خیلی مهم بود که من نقش دلقک را بازی کنم وقتی میخندیدیم فراموش میکردیم در اتاق زنی هستیم که امید اندکی به زنده ماندنش باقی مانده است خوش خیالی فراموشی با ما می ماند و به ما اجازه می داد برنامه بریزیم آن ماری ژله اش را می خورد و همه ما خیال می کردیم که فردا غذای سفت تری خواهد خورد. آن روز درباره این حرف زدیم که به محض مرخص شدن آن ماری تا خانه اش در بلپورت رانندگی کنیم به او قول دادم تشویقش کنم تا مجموعه داستانی جنایی را که تازگی ها کشف کرده بودم شروع کند. کتابی نوشته ام. سی بیتن که شخصیت اصلی داستان هایش پلیسی ساده و دوست داشتنی به نام همیش مکبث اهل هایلندز بود. پیشنهاد کردم در ملاقات بعدی چند جلدش را با خودم بیاورم آن ماری ناباورانه به من نگاه کرد - متعجب از اینکه فضای لندن را به حومه اسکاتلند ترجیح بدهد اما به او اطمینان دادم که شخصیتهای غیر عادی و نامتعارف بیتن فراتر از فضای دهاتی داستان هستند. همگی دوباره خندیدیم
تلگرام
واتساپ
کپی لینک